خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت پانزدهم:
۰۰:۵۶
ا.ت:
همونطور که روی تخت دراز کشیده بود...داشتم گالری گوشیم رو چک میکردم...عکسم خورد به عکسی که فهمیدم جونگکوکه...تا چشمم خورد به عکس شیکمم تکون خورد...این یعنی چی؟...یعنی بچم به عکس باباش واکنش نشون داده؟....دستم و گذاشتم رو شیکمم و گفتم"اروم باش کوچولو"
جونگکوک ویو:
پیک هیجدهم و ریختم و با سرگیجه ی شدید لیوان رو نزدیک لبم کردم...چشمام هیچ جارو نمیدید...فقط هم همه هایی توی گوشم ایجاد میشد که متوجه ی هیچکدوم نمیشدم....با تموم زوری که داشتم چند ورق پول روی میز جلوم گذاشتم...پاهام رو احساس نمیکردم فقط میخواستم از اون مکان دور بشم....با کمک دیوار و ستون های اون بار تونستم از اونجا خارج شم...وقتی سوار ماشین شدم...تنها کاری که کردم در داشبرد رو باز کردم...تنها شالگردنی که از ا.ت داشتم رو در اوردم..چسبوندمش به صورتم و با تموم وجود بوش کردم...اجازه دادم قطره اشکی که اماده ی ریختن بود بریزه...بیشتر به صورتم فشردمش...اخ که چقدر بوی این دختر منو روانی میکنه..حاضرم با تموم وجود داد بزنم بگم من پشیمونمممم
از زبان ددی هانا:
جونگکوک دیگه هیچ توانی برای نمونده بود همه فکر و ذکرش پیشه اون دختر بود...ولی خبر نداشت که حسش با حس اون دختر متقابله....ا.ت هم تشنه ی بوی جونگکوک بود ولی غرور ادمو سرد تر از این حرفا میکنه هر چقدر جونگکوک غرورش مُرده بود غرور ا.ت محکم تر شده بود از طرفی هم میدونست که داره به خودش اسیب میزنه...جونگکوک پاشو روی پدال گاز فشار داد و با همون سرگیجه ای که داشت شروع به رانندگی کرد...اصن براش مهم نبود که چه اتفاقی قراره بیوفته فقط به وجود اون دختر نیاز داشت....طولی نکشد که رسید به خونه...خونه ای که دیگه واسش خونه نبود...در و دیوارش پر از خاطره بود...خاطره هایی که دود شد رفت هوا
پارت پانزدهم:
۰۰:۵۶
ا.ت:
همونطور که روی تخت دراز کشیده بود...داشتم گالری گوشیم رو چک میکردم...عکسم خورد به عکسی که فهمیدم جونگکوکه...تا چشمم خورد به عکس شیکمم تکون خورد...این یعنی چی؟...یعنی بچم به عکس باباش واکنش نشون داده؟....دستم و گذاشتم رو شیکمم و گفتم"اروم باش کوچولو"
جونگکوک ویو:
پیک هیجدهم و ریختم و با سرگیجه ی شدید لیوان رو نزدیک لبم کردم...چشمام هیچ جارو نمیدید...فقط هم همه هایی توی گوشم ایجاد میشد که متوجه ی هیچکدوم نمیشدم....با تموم زوری که داشتم چند ورق پول روی میز جلوم گذاشتم...پاهام رو احساس نمیکردم فقط میخواستم از اون مکان دور بشم....با کمک دیوار و ستون های اون بار تونستم از اونجا خارج شم...وقتی سوار ماشین شدم...تنها کاری که کردم در داشبرد رو باز کردم...تنها شالگردنی که از ا.ت داشتم رو در اوردم..چسبوندمش به صورتم و با تموم وجود بوش کردم...اجازه دادم قطره اشکی که اماده ی ریختن بود بریزه...بیشتر به صورتم فشردمش...اخ که چقدر بوی این دختر منو روانی میکنه..حاضرم با تموم وجود داد بزنم بگم من پشیمونمممم
از زبان ددی هانا:
جونگکوک دیگه هیچ توانی برای نمونده بود همه فکر و ذکرش پیشه اون دختر بود...ولی خبر نداشت که حسش با حس اون دختر متقابله....ا.ت هم تشنه ی بوی جونگکوک بود ولی غرور ادمو سرد تر از این حرفا میکنه هر چقدر جونگکوک غرورش مُرده بود غرور ا.ت محکم تر شده بود از طرفی هم میدونست که داره به خودش اسیب میزنه...جونگکوک پاشو روی پدال گاز فشار داد و با همون سرگیجه ای که داشت شروع به رانندگی کرد...اصن براش مهم نبود که چه اتفاقی قراره بیوفته فقط به وجود اون دختر نیاز داشت....طولی نکشد که رسید به خونه...خونه ای که دیگه واسش خونه نبود...در و دیوارش پر از خاطره بود...خاطره هایی که دود شد رفت هوا
۱۲.۷k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.