گمشده(پارت ۲۴)
مگومی ویو:
یوکی دستاشو توی جیبش کرد و گفت: میرم اتاقم، یکم به خودم برسم
رفتنش رو نگاه کردم، چرا باید قدرتش رو ازش میگرفتن؟ اون مرد...آدم خوبی نبود! یه عالمه آدم کشته بود...چطور میتونستن آدم خوب خطابش کند؟
کلافه رفتم تو اتاقم و تقویم رو نگاه کردم....دو روز دیگه رژه جوجوتسو بود...اصلا حوصلشو نداشتم.
لباسمو عوض کردم و روی تخت افتادم، باید یکم استراحت میکردم...
یوکی ویو:
توی اتاقم رفتم.هنوز خیلی از جاهاوو باند پیچی نکرده بود پس لباسامو در آوردم و توی حموم رفتم...آب داغ رو باز کردم و رفتم زیرش. زخم ها بدجوری میسوخت....یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون.تا جایی که میتونستم زخم هام رو پانسمان کردم و لباسی پوشیدم...بعد خسته روی تخت افتادم.
چشمامو بیتم، این چند وقت اتفاقات زیادی افتاده بود...پنجره من دقیقا به تختم چسبیده بود..از پنجره بیرون و نکاه کردم...زنین سنپای و اینوماکی سنپای درحال تمرین بودن...پانداهم داشت یسری حرکات رزمی رو تمرین میکرد..
روی تخت نشستم و کتابم رو برداشتم، این کتاب یه کتاب معمولی نبود...
به محض اینکه بازش کردم درخشید و نوشته های روی صفحه پدیدار شد.اروم زمزمه کردم: خب ببینم امروز برامون چی داری کتاب پیشگویی؟
کتابو ورق زدم...روی ورق نوشته بود: از خودت و اطرافیانت دفاع کن،قبل از اینکه دیر بشه..
و تصاویری از جنگ و خونریزی نشون داد
کتابو. بستم، چرا همش باید جنگ و خونریزی باشه اخههههه
روی تختم افتادم و به اتفاقای امروز فکر کردم.واقعا پیچیده بود...من هنوز قدرتهای دیگرم رو دارم مگه نه؟
بعد قرنننن هاااااا
یکم ایده بدین مغزم فسفراش سوخته🥹
اصا مدرسه رو دلم میخواد بگیرم سرش وازلین بزنم تا ته بکنم تو ماااتحت مدیرررررر
تا درودی دیگر بدرودددد
یوکی دستاشو توی جیبش کرد و گفت: میرم اتاقم، یکم به خودم برسم
رفتنش رو نگاه کردم، چرا باید قدرتش رو ازش میگرفتن؟ اون مرد...آدم خوبی نبود! یه عالمه آدم کشته بود...چطور میتونستن آدم خوب خطابش کند؟
کلافه رفتم تو اتاقم و تقویم رو نگاه کردم....دو روز دیگه رژه جوجوتسو بود...اصلا حوصلشو نداشتم.
لباسمو عوض کردم و روی تخت افتادم، باید یکم استراحت میکردم...
یوکی ویو:
توی اتاقم رفتم.هنوز خیلی از جاهاوو باند پیچی نکرده بود پس لباسامو در آوردم و توی حموم رفتم...آب داغ رو باز کردم و رفتم زیرش. زخم ها بدجوری میسوخت....یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون.تا جایی که میتونستم زخم هام رو پانسمان کردم و لباسی پوشیدم...بعد خسته روی تخت افتادم.
چشمامو بیتم، این چند وقت اتفاقات زیادی افتاده بود...پنجره من دقیقا به تختم چسبیده بود..از پنجره بیرون و نکاه کردم...زنین سنپای و اینوماکی سنپای درحال تمرین بودن...پانداهم داشت یسری حرکات رزمی رو تمرین میکرد..
روی تخت نشستم و کتابم رو برداشتم، این کتاب یه کتاب معمولی نبود...
به محض اینکه بازش کردم درخشید و نوشته های روی صفحه پدیدار شد.اروم زمزمه کردم: خب ببینم امروز برامون چی داری کتاب پیشگویی؟
کتابو ورق زدم...روی ورق نوشته بود: از خودت و اطرافیانت دفاع کن،قبل از اینکه دیر بشه..
و تصاویری از جنگ و خونریزی نشون داد
کتابو. بستم، چرا همش باید جنگ و خونریزی باشه اخههههه
روی تختم افتادم و به اتفاقای امروز فکر کردم.واقعا پیچیده بود...من هنوز قدرتهای دیگرم رو دارم مگه نه؟
بعد قرنننن هاااااا
یکم ایده بدین مغزم فسفراش سوخته🥹
اصا مدرسه رو دلم میخواد بگیرم سرش وازلین بزنم تا ته بکنم تو ماااتحت مدیرررررر
تا درودی دیگر بدرودددد
۱.۰k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.