رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³² ¤
___________________________
ویو " این یوپ "
نامحسوس وارد عمارت شدم
صدای های بلندی از انباری میومد
خیلی مشکوک شدم به خاطر همین رفتم سمت انباری
لای در باز بود ، نگاه کردم دیدم آماندا با یه حالت آشفته ای رو یه صندلیه و دست و پاش بستس و دارن با داد با اونوو بحث میکنن
اونوو رفت اون طرف تر و با یه شلاق برگشت و گرفت جلو صورت آماندا و یه چیزی بهش و رفت عقب تر ، دستشو برد بالا تا ضربه رو بزنه که یهو با هجوم وارد شدم و دستشو گرفتم نزاشتم ضربه رو بزنه
ذوق خیلی خاصی تو چشمای آماندا بود
یه گوله تو دستش خالی کردم که افتاد زمین
فوری رفتم سمت آماندا و دست و پاهاشو باز کردم که یهو با سوختگی روی ساعد دست آماندا مواجه شدم
این یوپ : این جای چیه ؟؟
آماندا : عااااا این خب ...... خب اولین روز که منو آوردی عمارت و کتکم زدی این جای همونه
این یوپ : چ .... چی ، من چه غلطی کردم ؟؟ ببخشید به خدا نمیخواستم ....
آماندا : هیشششش بسه فقط منو از این جهنم ببر
این یوپ : باشه بلند شو بریم ، عه نه وایسا با این لباس و کفشا نمیتونیم بدوییم بزار بغلت کنم نمیشه اینجوری
اونوو : اونو هیچ جا نمیبری ..... اخخخخ ...... بزارش زمین همین الان ، چیزی که ماله منه مال منم میمونه
این یوپ : گگگگگگگگگ چیزی که مال منه مال منم میمونه ( وقتی تو دعوا کم میاری 😂💔 ) گوه نخور بابا بیاین اینو جمعش کنید ببرید ( رو به آدماش )
آدمای این یوپ اومدن تا اونوو رو ببرنش عمارت این یوپ و همچنان آماندا بغل این یوپ بود ، که یهو یه صدای تیر از پشت اومد
این یوپ ترسیده از اینکه یهو آسیبی به آماندا وارد بشه بدو بدو از انباری زد بیرون
وسطای راه با احساس خیسی روی لباسش نگاهی به خودشو آماندا انداخت
وای نه ! به شکم آماندا تیر خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود و باعث شده بود آماندا بیهوش شه
این یوپ : چی نه نه نه ! آماندا منو ببین چشماتو باز کنننن نبند توروخدا ، ازت خواهش میکنم آمانداااااا
_______________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³² ¤
___________________________
ویو " این یوپ "
نامحسوس وارد عمارت شدم
صدای های بلندی از انباری میومد
خیلی مشکوک شدم به خاطر همین رفتم سمت انباری
لای در باز بود ، نگاه کردم دیدم آماندا با یه حالت آشفته ای رو یه صندلیه و دست و پاش بستس و دارن با داد با اونوو بحث میکنن
اونوو رفت اون طرف تر و با یه شلاق برگشت و گرفت جلو صورت آماندا و یه چیزی بهش و رفت عقب تر ، دستشو برد بالا تا ضربه رو بزنه که یهو با هجوم وارد شدم و دستشو گرفتم نزاشتم ضربه رو بزنه
ذوق خیلی خاصی تو چشمای آماندا بود
یه گوله تو دستش خالی کردم که افتاد زمین
فوری رفتم سمت آماندا و دست و پاهاشو باز کردم که یهو با سوختگی روی ساعد دست آماندا مواجه شدم
این یوپ : این جای چیه ؟؟
آماندا : عااااا این خب ...... خب اولین روز که منو آوردی عمارت و کتکم زدی این جای همونه
این یوپ : چ .... چی ، من چه غلطی کردم ؟؟ ببخشید به خدا نمیخواستم ....
آماندا : هیشششش بسه فقط منو از این جهنم ببر
این یوپ : باشه بلند شو بریم ، عه نه وایسا با این لباس و کفشا نمیتونیم بدوییم بزار بغلت کنم نمیشه اینجوری
اونوو : اونو هیچ جا نمیبری ..... اخخخخ ...... بزارش زمین همین الان ، چیزی که ماله منه مال منم میمونه
این یوپ : گگگگگگگگگ چیزی که مال منه مال منم میمونه ( وقتی تو دعوا کم میاری 😂💔 ) گوه نخور بابا بیاین اینو جمعش کنید ببرید ( رو به آدماش )
آدمای این یوپ اومدن تا اونوو رو ببرنش عمارت این یوپ و همچنان آماندا بغل این یوپ بود ، که یهو یه صدای تیر از پشت اومد
این یوپ ترسیده از اینکه یهو آسیبی به آماندا وارد بشه بدو بدو از انباری زد بیرون
وسطای راه با احساس خیسی روی لباسش نگاهی به خودشو آماندا انداخت
وای نه ! به شکم آماندا تیر خورده بود و خون زیادی ازش رفته بود و باعث شده بود آماندا بیهوش شه
این یوپ : چی نه نه نه ! آماندا منو ببین چشماتو باز کنننن نبند توروخدا ، ازت خواهش میکنم آمانداااااا
_______________________
۲.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.