mysterious p6
" بشین و شروع کن " teahyung
بی حرف گوشه تخت نشست ، با در آوردن تیشرت خواست روی تخت بره که متوجه صورت سرخ و لبو مانندش شد ؛ به زور خنده اش رو خورد و سرش روی بالشت فرود اومد
" شروع کن " teahyung
هوا رو توی ریه هاش حبس کرد و بعد از خیس کردن لب هاش شروع کرد:
"دختر ساده ای بود ... نه چشمای رنگی نه موهای خاصی
اما او جور دیگری خاص بود ! چشمانش ، لب هایش ، موهای پخش در هوا و عطر تنی که زیر مشام انسان پخش میشد ؛ او خدا و الهه ها را زیر سوال برده بود!
او عاشق بود ، و عاشقِ عاشقی ؛ عاشق پسری که لمسش بر تن آرزو ماند... اما مگر همه ی انسان ها خوشبخت هستن؟ مگر ته رسیدن به عشق همیشه یکسان هست؟ خیر، نیست!
این را روزی فهمید وقتی دست در دست عشق دیگرش دید ، خیانت جالبی بود به گفته های خودش ...
تهیه کننده از بهترین دوست و یار او و کارگردان فیلم عشقی که روزی او را بهترین صدا میزد
و سلام بر حرف هایی که در گلو بغض شدند .
کسی که از ارتفاع می ترسید .
از ارتفاع پرت شد !
کسی که از عمق دریا می ترسید.
توی دریا مرد !
کسی از تاریکی می ترسید .
تاریکی خفه اش کرد !
کسی که از چاقو میترسید .
با چاقو رگش رو زد !
کسی که از خون می ترسید .
روی زمین غرق خون شد!
عشق این بلا را سر انسان ها می آورد ....
عشق فقط دو انسان میخواهد، تاکید بر واژه ی انسان" Lidia
بی حرف خواست بلند بشه که صدای خسته ی پشت سرش اجازه نداد
" چرا عاشقی؟" teahyung
برگشت
" چی؟" Lidia
" میگم چرا عاشقی؟" teahyung
"من عاشق نیستم ، فقط چیزی که خواستی رو نوشتم" Lidia
نیم خیز شد سمتش و زل زد به چشماش
" تو نمیتونی برق چشماتو وقتی میخوندی کنترل کنی پس حالا بگو عاشق کی ؟" teahyung
سرش پایین افتاد
بی حرف گوشه تخت نشست ، با در آوردن تیشرت خواست روی تخت بره که متوجه صورت سرخ و لبو مانندش شد ؛ به زور خنده اش رو خورد و سرش روی بالشت فرود اومد
" شروع کن " teahyung
هوا رو توی ریه هاش حبس کرد و بعد از خیس کردن لب هاش شروع کرد:
"دختر ساده ای بود ... نه چشمای رنگی نه موهای خاصی
اما او جور دیگری خاص بود ! چشمانش ، لب هایش ، موهای پخش در هوا و عطر تنی که زیر مشام انسان پخش میشد ؛ او خدا و الهه ها را زیر سوال برده بود!
او عاشق بود ، و عاشقِ عاشقی ؛ عاشق پسری که لمسش بر تن آرزو ماند... اما مگر همه ی انسان ها خوشبخت هستن؟ مگر ته رسیدن به عشق همیشه یکسان هست؟ خیر، نیست!
این را روزی فهمید وقتی دست در دست عشق دیگرش دید ، خیانت جالبی بود به گفته های خودش ...
تهیه کننده از بهترین دوست و یار او و کارگردان فیلم عشقی که روزی او را بهترین صدا میزد
و سلام بر حرف هایی که در گلو بغض شدند .
کسی که از ارتفاع می ترسید .
از ارتفاع پرت شد !
کسی که از عمق دریا می ترسید.
توی دریا مرد !
کسی از تاریکی می ترسید .
تاریکی خفه اش کرد !
کسی که از چاقو میترسید .
با چاقو رگش رو زد !
کسی که از خون می ترسید .
روی زمین غرق خون شد!
عشق این بلا را سر انسان ها می آورد ....
عشق فقط دو انسان میخواهد، تاکید بر واژه ی انسان" Lidia
بی حرف خواست بلند بشه که صدای خسته ی پشت سرش اجازه نداد
" چرا عاشقی؟" teahyung
برگشت
" چی؟" Lidia
" میگم چرا عاشقی؟" teahyung
"من عاشق نیستم ، فقط چیزی که خواستی رو نوشتم" Lidia
نیم خیز شد سمتش و زل زد به چشماش
" تو نمیتونی برق چشماتو وقتی میخوندی کنترل کنی پس حالا بگو عاشق کی ؟" teahyung
سرش پایین افتاد
۳۱.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.