بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 4)
ات: چی... بازم؟!... ای بابا
مامانشون: ( ات رو از بغلش اورد بیرون و صورتشو تو دستاش گرفت) ببین عزیزم... لطفا ایندفعه دیگه زیاد بادیگاردت رو اذیت نکن باشه؟ این به نفع خودتم هست... بادیگارد باشه هر جا بگی میبرتت و همه جا باهات درسته میاد ولی بهتر از اینه که زندانی باشی تو خونه نه؟
ات: ( سرش پایین بود) چرا جولیکا ازاده؟
مامانشون: دخترم چند بار بهت بگیم... اون ازت بزرگتره
ات: خب که چی... سن فقط یه عدده.... شما ها نمیدونید که جولیکا چه کارایی میکنه که.... اون همیشه زیر یه پسر میره شبا ولی من مثل اون نیستم من فقط میخوام با دوستام برم بیرون شاد باشیم و خوشی کنیم.... یدونه رفتم جلو در اونم قایمکی به دوستم لباس دادم بابا اومد تو خونه چخبر راه انداخت انگار قتلی چیزی انجام دادم....
مامانشون: ما به خاطر خودت میگیم... با بادیگارد باشی خیالمون راحت تره... ادمای خطرناکی اون بیرون هستش...
ات: اگه اینطوریه چرا جولیکا همسن من بود میتونست بره بیرون؟!
مامانشون: یبار کم مونده بود جولیکا بدزدن... که خداروشکر همچین اتفاقی نیوفتاد.... برای همین الان پدرت و من سر تو حساسیم و نمیخوایم اتفاقی برات بیوفته میفهمی؟
ات: ....
مامانشون: خب دخترم غذاتو بخور و اگه تکالیفت انجام دادی بخواب
من برم دیگه در رو قفل نمیکنم پدرت به زور راضی کردم تو هم سعی کن زیاد به جولیکا تیکه نندازی
ات: باشه مامان مرسی ( لپشو بوس کردم و مامانش از اتاق رفت و ات هم شروع کرد غذاشو خورد و سینی رو برد گذاشت اشپزخونه و دوباره رفت اتاقش تکالیف انجام داد و یه قرص خواب اور خورد و خوابید)
...
پرش زمانی فردا تو مدرسه
ات: ( ماجرا رو برای یونا تعریف کرد)
یونا: عجب ببخشید ات تقصیر منه همش
ات: بیخیال یونا کلی غم دارم تو هم اینطوری نگو تقصیر تو نیست که.... امروز هم قراره با بادیگارد اشنا بشم... خدا کنه خوشگل و خوشتیپ باشه حداقل مثل اون یکی ها نباشه که شبیه کپک زده ها بودن
یونا: ( خنده) از دست تو
ات: والا دیگه
یونا: حالا برای چی میخوای خوشگل و خوشتیپ باشه؟ ( چشمک زد)
ات: بلکه میبینمش یا منو میبره جایی چندشم نشه ازش.... دوباره چه چیزایی تو مغزت میگذره منحرف
یونا: ( خنده) هیچی هیچی امیدوارم همینی که گفتی باشه فقط
ات: بیخیال وسایل هامون جمع کنیم الان زنگ آخر میخوره
یونا: اوکی
ادامه اش تو کامنتا
اسلاید دوم عکس اون ماشینی که ات گفت
...
بچه ها تا اینجا فیک خوبه؟
(𝐏𝐚𝐫𝐭 4)
ات: چی... بازم؟!... ای بابا
مامانشون: ( ات رو از بغلش اورد بیرون و صورتشو تو دستاش گرفت) ببین عزیزم... لطفا ایندفعه دیگه زیاد بادیگاردت رو اذیت نکن باشه؟ این به نفع خودتم هست... بادیگارد باشه هر جا بگی میبرتت و همه جا باهات درسته میاد ولی بهتر از اینه که زندانی باشی تو خونه نه؟
ات: ( سرش پایین بود) چرا جولیکا ازاده؟
مامانشون: دخترم چند بار بهت بگیم... اون ازت بزرگتره
ات: خب که چی... سن فقط یه عدده.... شما ها نمیدونید که جولیکا چه کارایی میکنه که.... اون همیشه زیر یه پسر میره شبا ولی من مثل اون نیستم من فقط میخوام با دوستام برم بیرون شاد باشیم و خوشی کنیم.... یدونه رفتم جلو در اونم قایمکی به دوستم لباس دادم بابا اومد تو خونه چخبر راه انداخت انگار قتلی چیزی انجام دادم....
مامانشون: ما به خاطر خودت میگیم... با بادیگارد باشی خیالمون راحت تره... ادمای خطرناکی اون بیرون هستش...
ات: اگه اینطوریه چرا جولیکا همسن من بود میتونست بره بیرون؟!
مامانشون: یبار کم مونده بود جولیکا بدزدن... که خداروشکر همچین اتفاقی نیوفتاد.... برای همین الان پدرت و من سر تو حساسیم و نمیخوایم اتفاقی برات بیوفته میفهمی؟
ات: ....
مامانشون: خب دخترم غذاتو بخور و اگه تکالیفت انجام دادی بخواب
من برم دیگه در رو قفل نمیکنم پدرت به زور راضی کردم تو هم سعی کن زیاد به جولیکا تیکه نندازی
ات: باشه مامان مرسی ( لپشو بوس کردم و مامانش از اتاق رفت و ات هم شروع کرد غذاشو خورد و سینی رو برد گذاشت اشپزخونه و دوباره رفت اتاقش تکالیف انجام داد و یه قرص خواب اور خورد و خوابید)
...
پرش زمانی فردا تو مدرسه
ات: ( ماجرا رو برای یونا تعریف کرد)
یونا: عجب ببخشید ات تقصیر منه همش
ات: بیخیال یونا کلی غم دارم تو هم اینطوری نگو تقصیر تو نیست که.... امروز هم قراره با بادیگارد اشنا بشم... خدا کنه خوشگل و خوشتیپ باشه حداقل مثل اون یکی ها نباشه که شبیه کپک زده ها بودن
یونا: ( خنده) از دست تو
ات: والا دیگه
یونا: حالا برای چی میخوای خوشگل و خوشتیپ باشه؟ ( چشمک زد)
ات: بلکه میبینمش یا منو میبره جایی چندشم نشه ازش.... دوباره چه چیزایی تو مغزت میگذره منحرف
یونا: ( خنده) هیچی هیچی امیدوارم همینی که گفتی باشه فقط
ات: بیخیال وسایل هامون جمع کنیم الان زنگ آخر میخوره
یونا: اوکی
ادامه اش تو کامنتا
اسلاید دوم عکس اون ماشینی که ات گفت
...
بچه ها تا اینجا فیک خوبه؟
۱۰.۳k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.