مونالیزا ورژن هپی اند.
+تموم شد
$به کی باید بدمش ؟
+داوینچی توی همون روستای خودم زندگی میکنه از نقاشی اونجاست به بقیه بگید میشناسن فقط احتمال داره که این نامه را همون موقع که بفهمه از طرف منه پرت کنه ازت خواهش میکنم خواهش میکنم بهش بگو که بخونش
$این کار رو میکنم
+ممنونم
نامجون بیرون رفت به نامه نگاهی کرد
به اسبش نگاهی کرد
میتوانست آن هارا رها کند؟
میتوانست جدایی دو عاشق دیگر را تحمل کند؟قطعا نه
دوباره داخل رفت
$سرباز
/بله قربان
$این نامه رو ببر به روستایی که این زندانی های جدیدمون بودن برسونش به دست داوینچی و برگرد
/انجام میشه
در نبود نامجون سرباز ها طبق دستوراتی که از طرف بالا ،قان ترین کپگرفته بودند تهیونگ و جونگکوک را بیرون آوردند و شروع به شکنجه ی آنها کردند
هرو
دو به پشت خوابیده بودند و منتطر اولین ضربه ی شلاق بودند
به هم دیگر لبخند میزدند
و گریه میکردند
+دوست دارم
_من بیشتر
تهیونگ گریه اش اوج گرفت و با صورتی در هم رفته سرش را بالا گرفت
و وقتی آن را دوباره پایین گذاشت خندید
+من بیشتر
و اولین ضربه را به جونگکوک زدند و چهره ی زیبای پسر در هم رفت
تهیونگ چشمانش را بسته بود و گریه میکرد
+نمیشه شما لعنتیا فقط منو بزنید خواهش میکنم التماستون میکنم اونو ول کنید
اما شکنجه کنندگان از این موضوع به عنوان نقطه ضعف اسفاده میکردند و بیشتر جونگکوک را میزدند
اینبار به تهیونگ هم ضربه زدند و آه هردو بالا رفت
۱۰۰ ضربه ی شلاق تمام شد
و هردو با چشمان نیمه باز
بزهم له یکدیگر لبخند میزدند با اینکه دگر جانی نداشتند
میخواستند آنهارا بکشند اما نمیزاشتند راحت بمیرند حتما باید آنها را عذاب میدادند
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آب داغ بر روی تن جفتشان ریختند و از درد آه کشیدند
نفس نفس میزدند و احساس میکردند که اعدامشان اینگونه است
بدن های نابود شده اشان را به داخل سلول پرتاب کردند اینبار کنار هم
جونگکوک با اینکه نایی برای حرکت نداشت اما کشان کشان به آغوش تهیونگ پناه برد
این دگر خود نابودی بود
اما آن دو در کنار هم بازهم لبخند میزدند
زیرا حالا شکنجه هایشان گذشته است و میتوانند حالا لبخند بزنند
سرباز به روستا رسید
از شخصی نشانی کلبه ی داوینچی را گرفت
حالا جلوی خانه اش بود
و در زد
داوینچی در را باز کرد
و از لباس های سرباز تشخیص داد که از اداره آمده
"مشکلی پیش اومده ؟
/این نامه رو از طرف اداره ی پلیس آوردم
داوینچی نامه را گرفت
/خدانگهدار دار
"خداحافظ
داوینچی بعد از خواندن نامه با خودفکر کرد مردم آشغال این روستا خونه ی اون بیچاره رو سوزوندن اون ازم خواسته تابلوی ناکاملش رو کامل کنم ولی همه چیز توی اون خونه سوخته
نامجون کمی ناراحت شد و کمی فکر کرد
میتوانست نقاشی دیگری بکشد
"اما اون چهرهی معشوقه اش رو از من درخواست کرده
اما چاره چیست؟
به یاد مونالیزا افتاد
امروز حدودا ساعت های ۵ صبح می آمد تا صورتش را نقاشی کند
ناچار بودد که این کار را بکنند زیرا انتخاب دیگری نداشت
........
زمان :ساعت ۵ صبح
نقاش و پسر مزاحم در آغوش هم خوابیده بودند
از طرفی شخصی به نام مونالیزا به خانه ی داوینچی آمده بود تا نقاشی اش را بکشد
نامجون هراسان به داخل سلول آن دو آمد
$هی هیییی بیدار شینننن
تهیونگ چشمانش را باز کرد
$پاشییینننننن و فقط فرار کنین چند دقیقه دیگه میان اعدامتون کنن
تهیونگ نگاهی پتشکر به نانجون کرد
+ جونگکوک زیبای من بلند شو قشنگم
تهیونگ گریه اش گرفت
اشک شوق میریخت
بر سر جونگکوک گریه میکرد
+بلند شو قشنگم ما نجات پیدا کردیم ما یه فرشته پیدا کردیم
جونگکوک بیدار شد
_اومدن مارو ببرن؟
تهیونگ با چشمان اشکی و لبخند پاسخ داد
+نه عزیزم
دستش را روی گونه ی جونگکوک کشید
+نه قشنگم نه ما داریم میریم پاشو که بریم زندگیتو زیبا کنیم
تهیونگ و جونگکوک با اینکه بدنشان به شدت درد میکرد از روی زمین برخاستند
$سریعععع از اون ور برین
هردو ازجاییکه نامجون گفت رفتن
$وایسین
تهیونگ و جونگکوک سمت او برگشتند
$به کی باید بدمش ؟
+داوینچی توی همون روستای خودم زندگی میکنه از نقاشی اونجاست به بقیه بگید میشناسن فقط احتمال داره که این نامه را همون موقع که بفهمه از طرف منه پرت کنه ازت خواهش میکنم خواهش میکنم بهش بگو که بخونش
$این کار رو میکنم
+ممنونم
نامجون بیرون رفت به نامه نگاهی کرد
به اسبش نگاهی کرد
میتوانست آن هارا رها کند؟
میتوانست جدایی دو عاشق دیگر را تحمل کند؟قطعا نه
دوباره داخل رفت
$سرباز
/بله قربان
$این نامه رو ببر به روستایی که این زندانی های جدیدمون بودن برسونش به دست داوینچی و برگرد
/انجام میشه
در نبود نامجون سرباز ها طبق دستوراتی که از طرف بالا ،قان ترین کپگرفته بودند تهیونگ و جونگکوک را بیرون آوردند و شروع به شکنجه ی آنها کردند
هرو
دو به پشت خوابیده بودند و منتطر اولین ضربه ی شلاق بودند
به هم دیگر لبخند میزدند
و گریه میکردند
+دوست دارم
_من بیشتر
تهیونگ گریه اش اوج گرفت و با صورتی در هم رفته سرش را بالا گرفت
و وقتی آن را دوباره پایین گذاشت خندید
+من بیشتر
و اولین ضربه را به جونگکوک زدند و چهره ی زیبای پسر در هم رفت
تهیونگ چشمانش را بسته بود و گریه میکرد
+نمیشه شما لعنتیا فقط منو بزنید خواهش میکنم التماستون میکنم اونو ول کنید
اما شکنجه کنندگان از این موضوع به عنوان نقطه ضعف اسفاده میکردند و بیشتر جونگکوک را میزدند
اینبار به تهیونگ هم ضربه زدند و آه هردو بالا رفت
۱۰۰ ضربه ی شلاق تمام شد
و هردو با چشمان نیمه باز
بزهم له یکدیگر لبخند میزدند با اینکه دگر جانی نداشتند
میخواستند آنهارا بکشند اما نمیزاشتند راحت بمیرند حتما باید آنها را عذاب میدادند
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آب داغ بر روی تن جفتشان ریختند و از درد آه کشیدند
نفس نفس میزدند و احساس میکردند که اعدامشان اینگونه است
بدن های نابود شده اشان را به داخل سلول پرتاب کردند اینبار کنار هم
جونگکوک با اینکه نایی برای حرکت نداشت اما کشان کشان به آغوش تهیونگ پناه برد
این دگر خود نابودی بود
اما آن دو در کنار هم بازهم لبخند میزدند
زیرا حالا شکنجه هایشان گذشته است و میتوانند حالا لبخند بزنند
سرباز به روستا رسید
از شخصی نشانی کلبه ی داوینچی را گرفت
حالا جلوی خانه اش بود
و در زد
داوینچی در را باز کرد
و از لباس های سرباز تشخیص داد که از اداره آمده
"مشکلی پیش اومده ؟
/این نامه رو از طرف اداره ی پلیس آوردم
داوینچی نامه را گرفت
/خدانگهدار دار
"خداحافظ
داوینچی بعد از خواندن نامه با خودفکر کرد مردم آشغال این روستا خونه ی اون بیچاره رو سوزوندن اون ازم خواسته تابلوی ناکاملش رو کامل کنم ولی همه چیز توی اون خونه سوخته
نامجون کمی ناراحت شد و کمی فکر کرد
میتوانست نقاشی دیگری بکشد
"اما اون چهرهی معشوقه اش رو از من درخواست کرده
اما چاره چیست؟
به یاد مونالیزا افتاد
امروز حدودا ساعت های ۵ صبح می آمد تا صورتش را نقاشی کند
ناچار بودد که این کار را بکنند زیرا انتخاب دیگری نداشت
........
زمان :ساعت ۵ صبح
نقاش و پسر مزاحم در آغوش هم خوابیده بودند
از طرفی شخصی به نام مونالیزا به خانه ی داوینچی آمده بود تا نقاشی اش را بکشد
نامجون هراسان به داخل سلول آن دو آمد
$هی هیییی بیدار شینننن
تهیونگ چشمانش را باز کرد
$پاشییینننننن و فقط فرار کنین چند دقیقه دیگه میان اعدامتون کنن
تهیونگ نگاهی پتشکر به نانجون کرد
+ جونگکوک زیبای من بلند شو قشنگم
تهیونگ گریه اش گرفت
اشک شوق میریخت
بر سر جونگکوک گریه میکرد
+بلند شو قشنگم ما نجات پیدا کردیم ما یه فرشته پیدا کردیم
جونگکوک بیدار شد
_اومدن مارو ببرن؟
تهیونگ با چشمان اشکی و لبخند پاسخ داد
+نه عزیزم
دستش را روی گونه ی جونگکوک کشید
+نه قشنگم نه ما داریم میریم پاشو که بریم زندگیتو زیبا کنیم
تهیونگ و جونگکوک با اینکه بدنشان به شدت درد میکرد از روی زمین برخاستند
$سریعععع از اون ور برین
هردو ازجاییکه نامجون گفت رفتن
$وایسین
تهیونگ و جونگکوک سمت او برگشتند
۲.۷k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.