راکون کچولو مو صورتی p86
بعد از تمام کردن نقشه نگاهی به خودم انداختم شاخه درشتی از موهایم سفید شده بودند و میان بقیه موهای قهوه ایم خودنمایی میکردند.
***
حال دیگر بیش از یک هفته از خاکسپاری پدر میگذشت وقت آن بود که من هم با این نقشه به آنان بپیوندم هیکاری دستش را روی سرم گذاشت و وارد بدنم شد او من را کنترل میکرد تا بتواند با توانایی هایش انتقام برادرم و پدرم را بگیرد اینطور که معلوم بود دخترک همراه دیگری هم داشت پس باید از او هم انتقام میگرفتیم اما من نمیتوانستم اینکار را انجام دهم پس از هیکاری خواستم تا انجامشان دهد او باید با این محلول دخترک را زجر کش و کسی که در آن کارها کمکش کرده بود را هم میکشت و برای این کار باید کمی گردنش را زخمی میکرد مقدار زیادی از محلول را روی آن میریخت و زمانی که همدستش به دنبال او آمده بود محلول از زخم دخترک بیرون ریخته تا روی لباس او یا هر جای دیگرش میریخت مقدار محلول مهم نبود در هر صورت اتم های آن محلول کار خودشان را میکردند. اما مشکل این بود که اگر هر کدام از آنها را اشتباه پیدا کرده باشم باید تا وقتی که جانش را از دست میداد به او به عنوان یه محافظ یا بهتر بگویم به عنوان یه پریه محافظ خدمت میکردم مانند هیکاری، وقتی که از او پرسیدم که چگونه یک پری شده جوابی نداد. با این حال بنظر می آمد چیزی بیشتر از اینها باشد بعد از اینکه همکاری وارد بدنم شده بود هیچ چیزی احساس نمیکردم اما فکر میکردم که سال ها منتظر هیکاری مانده ام باید می آمد تا به من بگوید که باید به عنوان یک پری محافظ به یکنفر از آنها خدمت کنم یا نه زمانی که آمد فکر میکردم که اگر کمی بیشتر منتظرم میگذاشت شاید یهو در همینجا میمردم اما خب این امکان پذیر نبود.
هیکاری با لبخندی موزیانه نزدیکم شد و گفت:«تو از این به بعد همکار منی!»
با تعجب پرسیدم:«کدام را اشتباه کرده بودم؟ دخترک یا کسی که به دنبالش آمده بود؟»
لبخندش به پوزخند تغییر کرد و گفت:«دخترک»
نویسنده:«پایان داستان مثلا شرورمون🫠»
*°*•*°*
ادامه ویو دامیان
جک:«هی جلوتو بپا»
«چی؟»
فقط یه لحظه از جاده غافل شده بودم اما داریم میوفتیم تو دره
من نمیخوام بمیرم! نمیخوام اینجوری تموم بشه نه نمیخوام نباید اینجوری تموم بشه
و در همان زمانی که امیدی برای زنده ماندن نداشتم ماشین به جاده برگشت و سر جایش ایستاد
جک:«این چی بود؟»
«ن نمیدونم...»
چشمانم خسته تر از همیشه بود تار شده بود و حسابی خسته بودم اما این اتفاق به چه دلیل بود؟ مهم نیست فقط بیا استراحت کنیم کم کم داشتم به خواب میرفتم که ناله های جک من را به خود آورد نفس نفس میزد و قلبش را گرفته بود چه اتفاقی درحال رخ دادن بود؟ ترسیده نگاهش کردم
***
حال دیگر بیش از یک هفته از خاکسپاری پدر میگذشت وقت آن بود که من هم با این نقشه به آنان بپیوندم هیکاری دستش را روی سرم گذاشت و وارد بدنم شد او من را کنترل میکرد تا بتواند با توانایی هایش انتقام برادرم و پدرم را بگیرد اینطور که معلوم بود دخترک همراه دیگری هم داشت پس باید از او هم انتقام میگرفتیم اما من نمیتوانستم اینکار را انجام دهم پس از هیکاری خواستم تا انجامشان دهد او باید با این محلول دخترک را زجر کش و کسی که در آن کارها کمکش کرده بود را هم میکشت و برای این کار باید کمی گردنش را زخمی میکرد مقدار زیادی از محلول را روی آن میریخت و زمانی که همدستش به دنبال او آمده بود محلول از زخم دخترک بیرون ریخته تا روی لباس او یا هر جای دیگرش میریخت مقدار محلول مهم نبود در هر صورت اتم های آن محلول کار خودشان را میکردند. اما مشکل این بود که اگر هر کدام از آنها را اشتباه پیدا کرده باشم باید تا وقتی که جانش را از دست میداد به او به عنوان یه محافظ یا بهتر بگویم به عنوان یه پریه محافظ خدمت میکردم مانند هیکاری، وقتی که از او پرسیدم که چگونه یک پری شده جوابی نداد. با این حال بنظر می آمد چیزی بیشتر از اینها باشد بعد از اینکه همکاری وارد بدنم شده بود هیچ چیزی احساس نمیکردم اما فکر میکردم که سال ها منتظر هیکاری مانده ام باید می آمد تا به من بگوید که باید به عنوان یک پری محافظ به یکنفر از آنها خدمت کنم یا نه زمانی که آمد فکر میکردم که اگر کمی بیشتر منتظرم میگذاشت شاید یهو در همینجا میمردم اما خب این امکان پذیر نبود.
هیکاری با لبخندی موزیانه نزدیکم شد و گفت:«تو از این به بعد همکار منی!»
با تعجب پرسیدم:«کدام را اشتباه کرده بودم؟ دخترک یا کسی که به دنبالش آمده بود؟»
لبخندش به پوزخند تغییر کرد و گفت:«دخترک»
نویسنده:«پایان داستان مثلا شرورمون🫠»
*°*•*°*
ادامه ویو دامیان
جک:«هی جلوتو بپا»
«چی؟»
فقط یه لحظه از جاده غافل شده بودم اما داریم میوفتیم تو دره
من نمیخوام بمیرم! نمیخوام اینجوری تموم بشه نه نمیخوام نباید اینجوری تموم بشه
و در همان زمانی که امیدی برای زنده ماندن نداشتم ماشین به جاده برگشت و سر جایش ایستاد
جک:«این چی بود؟»
«ن نمیدونم...»
چشمانم خسته تر از همیشه بود تار شده بود و حسابی خسته بودم اما این اتفاق به چه دلیل بود؟ مهم نیست فقط بیا استراحت کنیم کم کم داشتم به خواب میرفتم که ناله های جک من را به خود آورد نفس نفس میزد و قلبش را گرفته بود چه اتفاقی درحال رخ دادن بود؟ ترسیده نگاهش کردم
۱.۳k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.