p:⁶²
ک یه جعبه داد دستم :مثل اینکه اینو یادت رفته...
همون جعبه ای ک اون پیر زن با دستای مهربونش بهم داده بود ... ناگهان یه قطره اشک از چشمم سر خورد و افتاد روی پاپیون کوچیک کنار جعبه ...جعبه رو اروم از دست کوک گرفتم و ازش تشکر کردم و رفتم سمت پله ها ...دعا دعا میکردم ..تهیونگ توی اتاق نباشه تا بتونم راحت ..این جعبه رو باز کنم و ببینم توش چیه...ولی انگار شانس باهام یار نبود و تهیونگ توی اتاق داشت لباس عوض میکرد موهاش نم داشت و متوجه شدم تازه از حموم اومده بیرون
با صدای گرفته گفتم:سلام
با شنیدن صدام اونم اروم گفت:سلام
جعبه رو روی تخت گذاشتم و همونجا نشستم...تهیونگ متوجه حالم شد و با اخم مبهم اومد سمتم
تهیونگ:حالت خوبه...
یه نگاه بهش کردم ...با بالا تنه لخت جلوم وایستاده بود ...برای اطمینان خاطرش لبخندی زدم و سر تکون دادم ک اخماش از بین رفت ...رفتم سمت کمد لباس ها و همنطور ک دنبال لباس بود گفت:خب...چی شد..
فکرم رفت سمت اون خانم ...حرفاش و توی سرم مرور میکردم و اصلا حواسم به تهیونگ نبود!
بهم اطمینان کن برادرت پیشته!.....یه خال پشت کتفشه درست یادم نیست سمت چپ یا....راست...
انقد توی فکر بودم ک با حرکت دست تهیونگ تازه متوجه حضورم توی اتاق بودم ...تهیونگ از جاش بلند شد و رفت سمت اینه ...
کلافه گفت:یه چیزی هست میشه توضیح بدی..
لب باز کردم چیزی بگم ک نگام قفل شد روی بدنش ک با کشیده شدن تیشرتش به پایین هم نتونستم نگامو کنترل کنم..
تهیونگ:دید زدن کار مناسبی واسه شما نیست خانم محترم..
از تو اینه نگام افتاد بهش ک خنده محوش و جمع کرد و اومد سمتم..اروم چونمو توی دستش گرفت و فاصلمون کم کرد...
کنار گوشم پیچ زد: کافیه بخوای!
کمی مکث کردم و محکم زدم به بازوش ک بینمون فاصله افتاد ..تو گلو خندید و گفت:میتونیم نخوای..جهنم و ضرر..
با دیدن خندش منم خندم گرفته بود ...این کل کل کردنش حالم و خوب میکرد ...نگام توی نگاش بود ک سریع خیز برداشت و سرشو گذاشت روی پام و روی تخت دراز کشید...
برای دیدنش سرمو گرفتم پایین و برعکس اون برای دیدنم نگاهش بالا بود..
با انگشت زد به دماغم و گفت:نمیخوای بگی چی شده...
نمیخواستم واسش توضیح ...یعنی دلم نمیخواست اونم درگیر کنم ..پس سعی کردم بحث و عوض کنم ...اروم موهای نم دارش و از روی صورتش کنار زدم و لب زدم:موهات خیسه...سرما میخوری...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت: سرما؟؟..وسط تابستون
از اینکه از بحث منحرفش کردم لبخند زدم و گفتم:اره....به گرمای بیرون توجه نکن ...پایین برای مهمونا خنکه میترسم سرما بخوری...
با حالت فکر گفت:خیله خب...خانوم نگران ...مهمونی و پاک یادم رفته بود ...حیف این منظره قشنگ بود...
خنده ارومی کردم موهام و پشت گوشم دادم ...
تهیونگ: مجبورم برم ...ولی وقتی موهاتو میدی پشت گوشیت به عاقبتشم فکر میکنی؟...
متعجب نگاش کردم ک گفت:خدا این مهمونی و مهموناشو باهم درون اتش جهنم قرار بده ...آمین...
بی میل از جاش بلند شد و رو به من گفتم:نیشت و جمع کنی ...برو اماده شو ک قرار دهنت سرویس شه!
خندم و قورت دادم و گفت :یعنی چی؟
تهیونگ:اصلا تو فاز نیستی .... و مطمئنم خبر نداری این ضیافت برای جناب عالیه!
همون جعبه ای ک اون پیر زن با دستای مهربونش بهم داده بود ... ناگهان یه قطره اشک از چشمم سر خورد و افتاد روی پاپیون کوچیک کنار جعبه ...جعبه رو اروم از دست کوک گرفتم و ازش تشکر کردم و رفتم سمت پله ها ...دعا دعا میکردم ..تهیونگ توی اتاق نباشه تا بتونم راحت ..این جعبه رو باز کنم و ببینم توش چیه...ولی انگار شانس باهام یار نبود و تهیونگ توی اتاق داشت لباس عوض میکرد موهاش نم داشت و متوجه شدم تازه از حموم اومده بیرون
با صدای گرفته گفتم:سلام
با شنیدن صدام اونم اروم گفت:سلام
جعبه رو روی تخت گذاشتم و همونجا نشستم...تهیونگ متوجه حالم شد و با اخم مبهم اومد سمتم
تهیونگ:حالت خوبه...
یه نگاه بهش کردم ...با بالا تنه لخت جلوم وایستاده بود ...برای اطمینان خاطرش لبخندی زدم و سر تکون دادم ک اخماش از بین رفت ...رفتم سمت کمد لباس ها و همنطور ک دنبال لباس بود گفت:خب...چی شد..
فکرم رفت سمت اون خانم ...حرفاش و توی سرم مرور میکردم و اصلا حواسم به تهیونگ نبود!
بهم اطمینان کن برادرت پیشته!.....یه خال پشت کتفشه درست یادم نیست سمت چپ یا....راست...
انقد توی فکر بودم ک با حرکت دست تهیونگ تازه متوجه حضورم توی اتاق بودم ...تهیونگ از جاش بلند شد و رفت سمت اینه ...
کلافه گفت:یه چیزی هست میشه توضیح بدی..
لب باز کردم چیزی بگم ک نگام قفل شد روی بدنش ک با کشیده شدن تیشرتش به پایین هم نتونستم نگامو کنترل کنم..
تهیونگ:دید زدن کار مناسبی واسه شما نیست خانم محترم..
از تو اینه نگام افتاد بهش ک خنده محوش و جمع کرد و اومد سمتم..اروم چونمو توی دستش گرفت و فاصلمون کم کرد...
کنار گوشم پیچ زد: کافیه بخوای!
کمی مکث کردم و محکم زدم به بازوش ک بینمون فاصله افتاد ..تو گلو خندید و گفت:میتونیم نخوای..جهنم و ضرر..
با دیدن خندش منم خندم گرفته بود ...این کل کل کردنش حالم و خوب میکرد ...نگام توی نگاش بود ک سریع خیز برداشت و سرشو گذاشت روی پام و روی تخت دراز کشید...
برای دیدنش سرمو گرفتم پایین و برعکس اون برای دیدنم نگاهش بالا بود..
با انگشت زد به دماغم و گفت:نمیخوای بگی چی شده...
نمیخواستم واسش توضیح ...یعنی دلم نمیخواست اونم درگیر کنم ..پس سعی کردم بحث و عوض کنم ...اروم موهای نم دارش و از روی صورتش کنار زدم و لب زدم:موهات خیسه...سرما میخوری...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت: سرما؟؟..وسط تابستون
از اینکه از بحث منحرفش کردم لبخند زدم و گفتم:اره....به گرمای بیرون توجه نکن ...پایین برای مهمونا خنکه میترسم سرما بخوری...
با حالت فکر گفت:خیله خب...خانوم نگران ...مهمونی و پاک یادم رفته بود ...حیف این منظره قشنگ بود...
خنده ارومی کردم موهام و پشت گوشم دادم ...
تهیونگ: مجبورم برم ...ولی وقتی موهاتو میدی پشت گوشیت به عاقبتشم فکر میکنی؟...
متعجب نگاش کردم ک گفت:خدا این مهمونی و مهموناشو باهم درون اتش جهنم قرار بده ...آمین...
بی میل از جاش بلند شد و رو به من گفتم:نیشت و جمع کنی ...برو اماده شو ک قرار دهنت سرویس شه!
خندم و قورت دادم و گفت :یعنی چی؟
تهیونگ:اصلا تو فاز نیستی .... و مطمئنم خبر نداری این ضیافت برای جناب عالیه!
۱۹۰.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.