دختر روح پارت سه
ادامه داستان از زبان هانا : داشتیم با مادربزرگ قهوه میخوردیم که خانوادم اومدن من خیلی خوشحال شدم رفتم و به همه سلام دادم اما کسی جواب سلامم رو نداد کانر هم اومده بود اون جز خانواده ما نبود اما چون مادرش مرده بود و پدرش فکر میکرد که کار مادرش هست برای همین کانر رو میخواست بکشه اون به ما پناه آورد و ما هم کمکش کردیم الان با ما زندگی میکنه داشتیم احوال پرسی میکردیم که صدای جیغ لیا از آشپز خونه اومد رفتیم تو. آشپزخونه و چیزی که نباید میدیدیم رو به رو شدیم ...
۹۹۳
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.