ₚ.ₜ𝟏𝟖
سلام به عشقولکام بابته این همه انتظار عذر میخوام اما واقعا درگیر بودم
خوب بریم سراغ فیک نمیخوام این فیک و مثل پدرخوانده کنم پس از همونجایی که بودیم شروع میکنیم امیدوارم دوست داشته باشید
پشت سرش وارد آشپزخونه شدم و توی درست کردن صبحانه کمکش کردم که دوباره متوجه نبود مامان و بابا شدم
رو به جیهوپ کردم و پرسیدم
یونا:راستی مامان و بابا کجان؟
جیهوپ همینطور که زیتون هارو تو ظرف میچیند جوابمو داد
جیهوپ:امروز قرار داد داشتن و باید حتما میرفتن شرکت بخاطره همین پرنسس کوچولو
حرف آخرش و درحالی که بهم لبخند میزد گفت و بعد از حرفش دستشو دورکمرم انداخت و سمت خودش کشید، بوسه ای به لبم زد و ازم جدا شد
سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم که صدای در بلند و بلافاصله صدای مامان و بابا
بابا درحالی که با تلفن حرف میزد فقط دستی به نشون سلام بلند کرد و خیلی سریع توی راه پله محو شد و مامان هم کلافه کیفش رو روی میز گذاشت و سلام کرد
مامان :یونا میشه یه لیوان آب بهم بدی
یونا:البته
خواستم بلند شم که خیلی درد بدی زیر دلم به کل بدنن متصل شد و باعث شد جیغ بدی بزنم
یکم خم شدم و دست راستم رو میز و دست چپم رو زیر دلم گرفت
مامان و جیهوپ که بلافاصله طرفم امده بودن کمکم کردن دوباره بشینم نگرانی به خوبی میشد از چشماشون خوند پس یه لبخند زوری زدم و رو به مامان که مثلا مشکل دخترونه اس چشمک زدم و گفتم
یونا:مامان میشه قرصمو بیاری مثل اینکه هنوز خوب نشدم
مامان سری تکون داد و رفت تا برام قرص بیاره بعد مطمئن شدن که حواسش نیست رو به جیهوپ کردم و گفتم
یونا :دفعه بعد اینطوری بشم زندت نمیذارم
عصبی بودم اما نمیدونم چرا جیهوپ میخنده و این باعث حالت تعجبی چهره ام شد
یونا:یاااااا چیش خنده داره
جیهوپ یکم بهم نزدیک شد و زمزمه وار کنار گوشم گفت
جیهوپ :اینکه حرفای دیشبتو یادت رفته
از حرفش سورخ شدمو این باعث شد که شروع به زدنش کنم و قهقه بزنه
مامان که با قرص و لیوان آب تو دستش نزدیکمون میشد گفت
مامان :یا سر به سرش نذار حالش خوب نیست
جیهوپ دست هاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و درحالی که میخندید گفت
جیهوپ :میرم پیش بابا
دلم میخواست داد به بزنم خود خلمشنگش باعث حال بدمه اما میدونست که فقط باعث سکته کردن مامان میشم پس فقط با گونه هایی سورخ شده به رفتنش نگاه کردم
خوب بریم سراغ فیک نمیخوام این فیک و مثل پدرخوانده کنم پس از همونجایی که بودیم شروع میکنیم امیدوارم دوست داشته باشید
پشت سرش وارد آشپزخونه شدم و توی درست کردن صبحانه کمکش کردم که دوباره متوجه نبود مامان و بابا شدم
رو به جیهوپ کردم و پرسیدم
یونا:راستی مامان و بابا کجان؟
جیهوپ همینطور که زیتون هارو تو ظرف میچیند جوابمو داد
جیهوپ:امروز قرار داد داشتن و باید حتما میرفتن شرکت بخاطره همین پرنسس کوچولو
حرف آخرش و درحالی که بهم لبخند میزد گفت و بعد از حرفش دستشو دورکمرم انداخت و سمت خودش کشید، بوسه ای به لبم زد و ازم جدا شد
سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم که صدای در بلند و بلافاصله صدای مامان و بابا
بابا درحالی که با تلفن حرف میزد فقط دستی به نشون سلام بلند کرد و خیلی سریع توی راه پله محو شد و مامان هم کلافه کیفش رو روی میز گذاشت و سلام کرد
مامان :یونا میشه یه لیوان آب بهم بدی
یونا:البته
خواستم بلند شم که خیلی درد بدی زیر دلم به کل بدنن متصل شد و باعث شد جیغ بدی بزنم
یکم خم شدم و دست راستم رو میز و دست چپم رو زیر دلم گرفت
مامان و جیهوپ که بلافاصله طرفم امده بودن کمکم کردن دوباره بشینم نگرانی به خوبی میشد از چشماشون خوند پس یه لبخند زوری زدم و رو به مامان که مثلا مشکل دخترونه اس چشمک زدم و گفتم
یونا:مامان میشه قرصمو بیاری مثل اینکه هنوز خوب نشدم
مامان سری تکون داد و رفت تا برام قرص بیاره بعد مطمئن شدن که حواسش نیست رو به جیهوپ کردم و گفتم
یونا :دفعه بعد اینطوری بشم زندت نمیذارم
عصبی بودم اما نمیدونم چرا جیهوپ میخنده و این باعث حالت تعجبی چهره ام شد
یونا:یاااااا چیش خنده داره
جیهوپ یکم بهم نزدیک شد و زمزمه وار کنار گوشم گفت
جیهوپ :اینکه حرفای دیشبتو یادت رفته
از حرفش سورخ شدمو این باعث شد که شروع به زدنش کنم و قهقه بزنه
مامان که با قرص و لیوان آب تو دستش نزدیکمون میشد گفت
مامان :یا سر به سرش نذار حالش خوب نیست
جیهوپ دست هاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و درحالی که میخندید گفت
جیهوپ :میرم پیش بابا
دلم میخواست داد به بزنم خود خلمشنگش باعث حال بدمه اما میدونست که فقط باعث سکته کردن مامان میشم پس فقط با گونه هایی سورخ شده به رفتنش نگاه کردم
۳۷.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.