"فَِاَِکَِرَِ رَِوَِاَِنَِیَِ وَِلَِیَِ عَِاَِشَِقَِ"پارت ۱
سلام من پارک ا/ت هستم من دختریم که وقتی خیلی کوچیک بودم مادر پدرم مردن و تا سن ۱۴ سالگی پیش مادربزرگم زندگی میکردم مادربزرگم در حق من خیلی خوبی کرد ولی طی مریضی قلبی از دنیا رفت من الان ۱۵ سالمه و داخل بار کار میکنم برای خورد و خوراکم و پول مدرسه ام
__________________________________________________از زبان ا/ت
امروز مث هروز دیر وقت بیدار شدم بلند شدم رفتم سمت دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت میز آرایشم و شروع به شونه کردن موهام کردم موهام عین جنگل شده بود صافش کردم بعد رفتم صبحونه خوردم و به سمت بار حرکت کردم امشبم یه مافیای خر پول دیگه بار رو رزرو کرده
هعی اینم شد زندگی یا شاید تقصیر شانس منه که انقدر بدشانسم رییسمون گفته باید لباسای باز بپوشیم برای همین لباسای باز پوشیدم یه ماشین گرفتم و به سمت بار حرکت کردم چند مین بعد رسیدم وارد بار شدم به یونا سلام کردم (یونا دوست صمیمیه ا/ت هستش)
رفتم و شروع به تمیز کردن میزها کردم تمام میز هارو تمیز کردم و رئیس بار هم عین سگ هواسش بهم بود منم یه پوزخند رو لبم بود و بهش محل نمیذاشتم.
تا شب فقط داشتیم بار رو مرتب میکردیم
ساعت ۷ عصر شد و کم کم مهمونای اون مافیای پولدار داشتن میومدن هرکدوم کراش تر از یکی منم عین چی داشتم بهشون نگاه میکردم .
دیگه ساعت کاملا ۹شده بود و بار شلوغ یونا داشت الکل میزاشت توی لیوانها من ببرم بهم سینی الکل هارو داد گفت ببر سمت میز شماره ۱۰ منم بردم یه پسر خیلی کراش اونجا نشسته بود براشون الکل گذاشته نگاه های سنگین اون پسره رو رو خودم حس کردم قلبم تند تند میزد دور شد و رفتم سمت دستشویی بار به دیوار تکیه دادم و دست گذاشتم رو قلبم زیر لب هعی میگفتم لعنتی
رفتم سمت روشویی و دست و صورتم رو شستم خواستم برم بیرون که بین دستهای یکی گیر اوفتادم یکدفعه
______________خماری😁
حمایت یادتون نره💜
__________________________________________________از زبان ا/ت
امروز مث هروز دیر وقت بیدار شدم بلند شدم رفتم سمت دستشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت میز آرایشم و شروع به شونه کردن موهام کردم موهام عین جنگل شده بود صافش کردم بعد رفتم صبحونه خوردم و به سمت بار حرکت کردم امشبم یه مافیای خر پول دیگه بار رو رزرو کرده
هعی اینم شد زندگی یا شاید تقصیر شانس منه که انقدر بدشانسم رییسمون گفته باید لباسای باز بپوشیم برای همین لباسای باز پوشیدم یه ماشین گرفتم و به سمت بار حرکت کردم چند مین بعد رسیدم وارد بار شدم به یونا سلام کردم (یونا دوست صمیمیه ا/ت هستش)
رفتم و شروع به تمیز کردن میزها کردم تمام میز هارو تمیز کردم و رئیس بار هم عین سگ هواسش بهم بود منم یه پوزخند رو لبم بود و بهش محل نمیذاشتم.
تا شب فقط داشتیم بار رو مرتب میکردیم
ساعت ۷ عصر شد و کم کم مهمونای اون مافیای پولدار داشتن میومدن هرکدوم کراش تر از یکی منم عین چی داشتم بهشون نگاه میکردم .
دیگه ساعت کاملا ۹شده بود و بار شلوغ یونا داشت الکل میزاشت توی لیوانها من ببرم بهم سینی الکل هارو داد گفت ببر سمت میز شماره ۱۰ منم بردم یه پسر خیلی کراش اونجا نشسته بود براشون الکل گذاشته نگاه های سنگین اون پسره رو رو خودم حس کردم قلبم تند تند میزد دور شد و رفتم سمت دستشویی بار به دیوار تکیه دادم و دست گذاشتم رو قلبم زیر لب هعی میگفتم لعنتی
رفتم سمت روشویی و دست و صورتم رو شستم خواستم برم بیرون که بین دستهای یکی گیر اوفتادم یکدفعه
______________خماری😁
حمایت یادتون نره💜
۱۷.۶k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.