پارت ۸
پارت ۸
ات ویو:رفتم شرکت وارد دفترم شدم
لیا منشیه ات:سلام خانم امروز آقای هان میان برای بستن قرار داد
ات:باش ولی چرا خود صاحب شرکت نمیاد
لیا:نمیدونم
ات ویو:آقای هان اومد و قرار داد و بستیم ساعت نزدیکای ۴ بود باید میرفتم دنبال یوجین
رسیدم و مهدکودک ۱۰ دقیقه زودتر رسیدم پس منتظر وایستادم ک یوجین اومد
یوجین:سلام مامانی
ات:سلام پسرم چه خبرا مهدکودک خوش گذشت
یوجین:آره خیلی امروز دو تا نقاشی کشیدم
ات:آفرین بیا بریم سوار ماشین بشیم
یوجین:باش
۱۰ دقیقه بعد
یوجین:مامانی میشه بریم مغازه خوراکی بخریم
ات:باشه پسرم
تهیونگ ویو:الان ۵ سال از اون اتفاق میگذره ات و یوجین از کره رفتن خیلی دنبالشون گشتم ولی پیداشون نکردم ۶ ماه بعد از طلاق مامانم زورم کرده بود ک باید با دختر عمت ازدواج کنی من اول قبول نکردم ولی به اسرار مامانم و اینکه یونا هم باید یه مادر بالا سرش میبود قبول کردم و با سانا دختر عمم ازدواج کردم قرار بود برای یه قرار داد برم فرانسه بخاطر اینکه قرار بود دو هفته بمونم پس مجبور شدم سانا و یونا رو هم با خودم ببرم تو فرانسه یه خونه داشتم پس رفتیم اونجا صبح رفتم سرکار و ساعت ۴ برگشتم خونه
تهیونگ:سلام من اودم
سانا:سلام عزیزم
تهیونگ:سلام
یونا:سلام بابایی
تهیونگ:سلام دختر خوشگلم
خب دوست داری کجا بریم
یونا:بریم مغازه خوراکی بخریم
تهیونگ:باشه پس بدو برو آماده بشو تا بریم
تهیونگ:ما میریم مغازه تا خوراکی بخریم
سانا:باشه
ات ویو:رفتم شرکت وارد دفترم شدم
لیا منشیه ات:سلام خانم امروز آقای هان میان برای بستن قرار داد
ات:باش ولی چرا خود صاحب شرکت نمیاد
لیا:نمیدونم
ات ویو:آقای هان اومد و قرار داد و بستیم ساعت نزدیکای ۴ بود باید میرفتم دنبال یوجین
رسیدم و مهدکودک ۱۰ دقیقه زودتر رسیدم پس منتظر وایستادم ک یوجین اومد
یوجین:سلام مامانی
ات:سلام پسرم چه خبرا مهدکودک خوش گذشت
یوجین:آره خیلی امروز دو تا نقاشی کشیدم
ات:آفرین بیا بریم سوار ماشین بشیم
یوجین:باش
۱۰ دقیقه بعد
یوجین:مامانی میشه بریم مغازه خوراکی بخریم
ات:باشه پسرم
تهیونگ ویو:الان ۵ سال از اون اتفاق میگذره ات و یوجین از کره رفتن خیلی دنبالشون گشتم ولی پیداشون نکردم ۶ ماه بعد از طلاق مامانم زورم کرده بود ک باید با دختر عمت ازدواج کنی من اول قبول نکردم ولی به اسرار مامانم و اینکه یونا هم باید یه مادر بالا سرش میبود قبول کردم و با سانا دختر عمم ازدواج کردم قرار بود برای یه قرار داد برم فرانسه بخاطر اینکه قرار بود دو هفته بمونم پس مجبور شدم سانا و یونا رو هم با خودم ببرم تو فرانسه یه خونه داشتم پس رفتیم اونجا صبح رفتم سرکار و ساعت ۴ برگشتم خونه
تهیونگ:سلام من اودم
سانا:سلام عزیزم
تهیونگ:سلام
یونا:سلام بابایی
تهیونگ:سلام دختر خوشگلم
خب دوست داری کجا بریم
یونا:بریم مغازه خوراکی بخریم
تهیونگ:باشه پس بدو برو آماده بشو تا بریم
تهیونگ:ما میریم مغازه تا خوراکی بخریم
سانا:باشه
۸.۲k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.