PART ❷⓿
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒐𝒇 𝒔𝒆𝒗𝒆𝒏 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆
یونگی: بهتر نیست که به هممون بگی که چرا دستبند کوک پیش ا/ته
جین: اوکی بریم
جیمین: ولی...
جین: اشکال نداره ، بریم بگم.
راوی: رفتن و وسط سالن تمرین نشستن.(بچه ها بقیه اعضا ام بودن)
یونگی: خب.
جین: *نگا کردن به یونگی* پوووف. کوک دیشب خونه ا/ت بود.
یونگی: مطمئنی اون اونجا بود
جین: منظورت چیه.
یونگی: من وقتی رفتم خونه کوک دیدم که ا/ت اونجاس.
اعضا: چییی.
جین: آروم باشید ، یونگی چرا شلوغش میکنی الکی
یونگی: من دارم شلوغش میکنم؟ من؟
جیهوپ: فک نمیکنین شدین مثل این بچه کوچولو ها که سر شکلات دعوا میکنن.
یونگی: *خنده بلند* شکلات.
راوی: کوک که صدای اعضا رو شنیده بود بلند شد و رفت پیششون.
کوک: اتفاقی افتاده؟
جیمین: اینو ما باید از تو بپرسیم.
یونگی: ا/ت برای چی خونه تو بود.
کوک: وقتی داشتم برمیگشتم خونه دیدم که یه نفر از حال رفت ، رفتم سمتش که دیدم ا/ته. بردمش خونم تا حالش خوب شه.
یونگی: اوکی باشه.
کوک: اگه باور نمیکنی میتونی از دکتر لی بپرسی.
جیمین: من الان دارم میرم پیش ا/ت ، به نظرم شماها ام الان باهام بیاید تا این قضیه یه بار برای همیشه بسته بشه.
راوی: همشون حرکت کردن سمت خونه ا/ت ، خیلی طول نکشیدکه رسیدن.
از ماشین پیاده شدن و زنگ زدن ، چند لحظه بعد ا/ت درو باز کرد و با دیدن همشون شوک شد.
ا/ت: س...سلام ، *روبه جیمین* جی..جیمین
جیمین: جانم.
ا/ت: چرا بهم خبر ندادی که بقیه ام میان
جیمین: اومدیم تا باهم صحبت کنیم.
تهیونگ: میتونیم بیایم تو؟
ا/ت: آره، حتما بفرمایید😊🙂
راوی: رفتن تو و نشستن ، ا/ت رفت تو آشپز خونه و برای همه آبمیوه ریخت و اورد.
ا/ت: بفرمایید.
نامجون: چرا زحمت کشیدی ا/ت
ا/ت: نه بابا زحمت چیه.
راوی: سکوت بدی بین همشون بود که ا/ت این سکوتو شکست.
ا/ت: خب
جونگکوک: خب؟
ا/ت: گفتین که باهم صحبت کنیم.
جیمین: ا...اها
ا/ت:؟
جیمین: ببین ا/ت نمیخوام موعذبت کنم ، میدونی که ما هر هفتامون دوست داریم ، ما از وقتی که تو رو دیدیم منتظر انتخاب تو هستیم ، الان....میتونی ...که *نفس عمیق* انتخابتو بهمون بگی.
ا/ت: خب من...من طرفدار شمام و همتونو خیلی دوس دارم ، راستش هیچ وقت به این فکر نبودم که بخوام با شما وارد رابطه بشم ، جدا از همه اینا من....من تفاوت سنی زیادی با شما دارم.
راوی: کوک یه قطره اشک از چشماش افتاد ولی سریع با دستش پسش زد.
نامجون که گریه کوک رو دید ازش پرسید.
نامجون: تو میدونی ... که ا/ت چندسالشه؟
کوک: *تکون دادن سر*
نامجون: خب
راوی: ا/ت دوباره شروع کرد به صحبت کردن.
ا/ت: من ۱۷ سالمه.
اعضا همشون خیره شدن به ا/ت.
•ادامه دارد•
▪︎عشق هفت نفره▪︎
یونگی: بهتر نیست که به هممون بگی که چرا دستبند کوک پیش ا/ته
جین: اوکی بریم
جیمین: ولی...
جین: اشکال نداره ، بریم بگم.
راوی: رفتن و وسط سالن تمرین نشستن.(بچه ها بقیه اعضا ام بودن)
یونگی: خب.
جین: *نگا کردن به یونگی* پوووف. کوک دیشب خونه ا/ت بود.
یونگی: مطمئنی اون اونجا بود
جین: منظورت چیه.
یونگی: من وقتی رفتم خونه کوک دیدم که ا/ت اونجاس.
اعضا: چییی.
جین: آروم باشید ، یونگی چرا شلوغش میکنی الکی
یونگی: من دارم شلوغش میکنم؟ من؟
جیهوپ: فک نمیکنین شدین مثل این بچه کوچولو ها که سر شکلات دعوا میکنن.
یونگی: *خنده بلند* شکلات.
راوی: کوک که صدای اعضا رو شنیده بود بلند شد و رفت پیششون.
کوک: اتفاقی افتاده؟
جیمین: اینو ما باید از تو بپرسیم.
یونگی: ا/ت برای چی خونه تو بود.
کوک: وقتی داشتم برمیگشتم خونه دیدم که یه نفر از حال رفت ، رفتم سمتش که دیدم ا/ته. بردمش خونم تا حالش خوب شه.
یونگی: اوکی باشه.
کوک: اگه باور نمیکنی میتونی از دکتر لی بپرسی.
جیمین: من الان دارم میرم پیش ا/ت ، به نظرم شماها ام الان باهام بیاید تا این قضیه یه بار برای همیشه بسته بشه.
راوی: همشون حرکت کردن سمت خونه ا/ت ، خیلی طول نکشیدکه رسیدن.
از ماشین پیاده شدن و زنگ زدن ، چند لحظه بعد ا/ت درو باز کرد و با دیدن همشون شوک شد.
ا/ت: س...سلام ، *روبه جیمین* جی..جیمین
جیمین: جانم.
ا/ت: چرا بهم خبر ندادی که بقیه ام میان
جیمین: اومدیم تا باهم صحبت کنیم.
تهیونگ: میتونیم بیایم تو؟
ا/ت: آره، حتما بفرمایید😊🙂
راوی: رفتن تو و نشستن ، ا/ت رفت تو آشپز خونه و برای همه آبمیوه ریخت و اورد.
ا/ت: بفرمایید.
نامجون: چرا زحمت کشیدی ا/ت
ا/ت: نه بابا زحمت چیه.
راوی: سکوت بدی بین همشون بود که ا/ت این سکوتو شکست.
ا/ت: خب
جونگکوک: خب؟
ا/ت: گفتین که باهم صحبت کنیم.
جیمین: ا...اها
ا/ت:؟
جیمین: ببین ا/ت نمیخوام موعذبت کنم ، میدونی که ما هر هفتامون دوست داریم ، ما از وقتی که تو رو دیدیم منتظر انتخاب تو هستیم ، الان....میتونی ...که *نفس عمیق* انتخابتو بهمون بگی.
ا/ت: خب من...من طرفدار شمام و همتونو خیلی دوس دارم ، راستش هیچ وقت به این فکر نبودم که بخوام با شما وارد رابطه بشم ، جدا از همه اینا من....من تفاوت سنی زیادی با شما دارم.
راوی: کوک یه قطره اشک از چشماش افتاد ولی سریع با دستش پسش زد.
نامجون که گریه کوک رو دید ازش پرسید.
نامجون: تو میدونی ... که ا/ت چندسالشه؟
کوک: *تکون دادن سر*
نامجون: خب
راوی: ا/ت دوباره شروع کرد به صحبت کردن.
ا/ت: من ۱۷ سالمه.
اعضا همشون خیره شدن به ا/ت.
•ادامه دارد•
▪︎عشق هفت نفره▪︎
۷۴.۸k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.