رمان ملکه آمیتیس پارت اول
پارت یک
جاناتان : آمیتیس باز که غرقی!؟
با شنیدن صدای جان به خودم اومدم و نگاهی بهش کردم و گفتم :
_ چند دقیقه اس اومدی؟
جان: تقریبا به بیست دقیقه ای میشه.
هوف دیگه نباید بزارم اینطوری بشه، حداقل بعد این همه سال نباید اینطوری بشه چون من قوی هستم یا اگر هم که نباشم دارم تمام تلاشم رو می کنم.
جان: مطمئنی که می خوای این کار رو انجام بدی؟
با حرفش نمی دونم چرا یهو عصبی شدم و گفتم: جان میفهمی چی داری میگی ، این همه سال زحمت نکشیدم که الان منصرف بشم، این همه سال صبر نکردم که بزرگ بشم و آخرش همینطوری فقط به خاطر ریسک بالاش این فرصت رو از دست بدم .
جان: باشه هر طور که خودت صلاح میدونی ، تو این چند سال فهمیدم که تو دختری هستی که وقتی یه کاری رو شروع میکنه تا تهش میره و میدونم که حرف هام نمی تونه منصرفت کنه ،ولی اینو بدون آمیتیس که داری با پای خودت میزی تو قفس شیر ، پس حسابی مواظب خودت باش .
و بعد لبخندی با انگیزه بهم زد .
واقعا این احساس مسئولیتش رو دوست دارم ، جای داداش نداشتم رو پر می کنه .
لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم: مرسی بابت همه چیز ، جاناتان من همه چیزمو از دست دادم ولی اگه جونم رو هم از دادم ...
جان پرید وسط حرفم و با اخمی بین ابرو هاش گفت: هیش ! حتی حرفش هم نزن ، اصلا نمی خوام به اون موقعه فکر کنم
با حرفش یه لبخند خیلی قشنگ و ملیح بهش زدم .
بعد از کمی صحبت کردن در مورد مدارک جدیدم از کافه بیرون زدم ، از آمیتیس شدم مانلی !
اسمی که از این به بعد متعلق به منه .
بعد جانتان من رو به خونه رسوند و خودش رفت و منم تعارفی نکردم .
نگاهی به خونه انداختم و ، وارد خونه شدم و خرید هام رو جلوی در گذاشتم و لباسم و در آوردم و روی مبل شوت کردم .
به مایا زنگ زدم که امشب بیاد پیشم تا کنار هم باشیم و به خوابیم .
مایا دوست صمیمی که یجواریی رفیق فابمه ، اون هم مثل من ایرانیه اما به یک تفاوت که من یک ایرانی اصیل هستم ولی اون باباش المانی و مادرش ایرانی هست .
اون همه نقشه ام رو ریز به ریز میدونه و مثل من یک پلیس مخفیه، از وقتی اومدم آلمان یعنی تقریبا ۵ ساله که با هم دوستیم .
وقتی اومدم آلمان ، تنها کسی که حاضر شد کمکم کنه و منو به همون آمیتیس قبل برگردونه، حتی بهتر از قبل ، همین مایا بود و من واقعا خیلی خیلی مدیونش هستم.
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #جذاب #عشق #تکست_ناب #دخترونه #تنهایی #love
جاناتان : آمیتیس باز که غرقی!؟
با شنیدن صدای جان به خودم اومدم و نگاهی بهش کردم و گفتم :
_ چند دقیقه اس اومدی؟
جان: تقریبا به بیست دقیقه ای میشه.
هوف دیگه نباید بزارم اینطوری بشه، حداقل بعد این همه سال نباید اینطوری بشه چون من قوی هستم یا اگر هم که نباشم دارم تمام تلاشم رو می کنم.
جان: مطمئنی که می خوای این کار رو انجام بدی؟
با حرفش نمی دونم چرا یهو عصبی شدم و گفتم: جان میفهمی چی داری میگی ، این همه سال زحمت نکشیدم که الان منصرف بشم، این همه سال صبر نکردم که بزرگ بشم و آخرش همینطوری فقط به خاطر ریسک بالاش این فرصت رو از دست بدم .
جان: باشه هر طور که خودت صلاح میدونی ، تو این چند سال فهمیدم که تو دختری هستی که وقتی یه کاری رو شروع میکنه تا تهش میره و میدونم که حرف هام نمی تونه منصرفت کنه ،ولی اینو بدون آمیتیس که داری با پای خودت میزی تو قفس شیر ، پس حسابی مواظب خودت باش .
و بعد لبخندی با انگیزه بهم زد .
واقعا این احساس مسئولیتش رو دوست دارم ، جای داداش نداشتم رو پر می کنه .
لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم: مرسی بابت همه چیز ، جاناتان من همه چیزمو از دست دادم ولی اگه جونم رو هم از دادم ...
جان پرید وسط حرفم و با اخمی بین ابرو هاش گفت: هیش ! حتی حرفش هم نزن ، اصلا نمی خوام به اون موقعه فکر کنم
با حرفش یه لبخند خیلی قشنگ و ملیح بهش زدم .
بعد از کمی صحبت کردن در مورد مدارک جدیدم از کافه بیرون زدم ، از آمیتیس شدم مانلی !
اسمی که از این به بعد متعلق به منه .
بعد جانتان من رو به خونه رسوند و خودش رفت و منم تعارفی نکردم .
نگاهی به خونه انداختم و ، وارد خونه شدم و خرید هام رو جلوی در گذاشتم و لباسم و در آوردم و روی مبل شوت کردم .
به مایا زنگ زدم که امشب بیاد پیشم تا کنار هم باشیم و به خوابیم .
مایا دوست صمیمی که یجواریی رفیق فابمه ، اون هم مثل من ایرانیه اما به یک تفاوت که من یک ایرانی اصیل هستم ولی اون باباش المانی و مادرش ایرانی هست .
اون همه نقشه ام رو ریز به ریز میدونه و مثل من یک پلیس مخفیه، از وقتی اومدم آلمان یعنی تقریبا ۵ ساله که با هم دوستیم .
وقتی اومدم آلمان ، تنها کسی که حاضر شد کمکم کنه و منو به همون آمیتیس قبل برگردونه، حتی بهتر از قبل ، همین مایا بود و من واقعا خیلی خیلی مدیونش هستم.
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #جذاب #عشق #تکست_ناب #دخترونه #تنهایی #love
۳.۷k
۰۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.