عشق درسایه سلطنت پارت 130
همونجا تو هپروت و ایستاده بودم و به لذت و شیطنت وحرفاش فک میکردم وقتی دید نمیام برگشت نگام کرد و دستش رو دراز کرد
و گفت
تهیونگ: نمیای؟
به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم..
سریع شنلم رو از روی زمین برداشتم و دستم رو توی دستش گذاشتم و راه افتادیم...
همونجور که راه میرفتیم شنل رو از دستم گرفت و روی
شونه هام انداخت..
مری : قراره کل راه رو پیاده برگردیم؟
تهیونگ: معلومه که نه...
یه کم جلوتر چشمم خورد به کالسکه سلطنتی و نامجون و
چند تا نگهبان که کنارش بودن و با نزدیک شدنمون تعظیم کردن...
تهیونگ در رو برام باز کرد و کمک کرد سوار شم... لبخندی زدم و نشستم..روبروم نشست و زل زد بهم..از پنجره به بیرون زل زدم ..روحم درد داشت.. این همه بلای بد برام سنگین بود..
تهیونگ: زبون درازت رو موش خورده؟
کلاه شنل رو کمی بالا زدم و شیطون گفتم
مری: میخوام یه کم بچه خوبی باشم که تیزی زبون تلخم بهت نگیره.. فقط یه كم.. اخه همین الان نجاتم دادی.. پس انسانیت کجا رفته؟ همیشه باید مراعات افراد مغروره از خود راضی رو کرد..
خندید و گفت
تهیونگ: افراد مغروره از خود راضی آره؟؟
مری:یه همچین چیزی..
قیافه اش متفکر شد و گفت
تهیونگ: اون روز هم همین شنل تنت بود..
لبخندی زدم و گفتم
مری: اون روز روز خرگوش گرفتنت؟
لبخندی عمیقی زد و به بیرون نگاه کرد و گفت
تهیونگ:اره..
مری: اون موقع با اولای ورودم فرق داشتی..
نگام کرد..
تهیونگ: چجوری بودم؟
با یاد آوری اون روز لبخند باریکی رو لبم اومد.. نمیتونستم بگم ازت خوشم اومده بود و باشعور تو جمعی بیشعور خطابت کردم و ورودم به مهمونی با شوق دیدن تو بود..
فقط سری تکون دادم و اروم گفتم
مری: انگار خودت بودی.. نه پادشاه یه سرزمین...خودت مثل این چند روز گذشته.. مثل الان..
سنگینی نگاهش رو حس میکردم تحمل نگاهش رو نداشتم رو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم..اونم دیگه حرفی نزد...
شاید من اشتباه میکردم ولی سنگینی نگاهش رو مدام حس میکردم..
انگار هیچ کدوممون نمیخواستیم حرفی از بو*سه هامون بزنیمش و معنیش کنیم..
معنیش برای خودمونم مبهم بود چرا صورت گرفت؟ چرا ما هم دیگه رو بوسیدیم؟
این سوالا و هزار تا سوال دیگه چیزهایی بودن که هیچ
کدوممون براشون جواب نداشتیم...
البته شاید من داشتم.. جواب من حسی بود که از تهیونگ تو وجودم ریشه دونده بود..
حسی که مثل یه پیچک داشت اروم اروم دور تا دور بدنم میپیچید و بهم اجازه هیچ حرکت اضافه ای رو نمیداد..
فقط میترسیدم راه نفسم رو ببنده کالسکه داخل محوطه و جلوی قصر ایستاد..
بی جون پیاده شدیم..داشتم میرفتم داخل که دستم رو گرفت و کشید و زل زد تو چشمام وجدی و پر ابهت گفت
تهیونگ:...
و گفت
تهیونگ: نمیای؟
به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم..
سریع شنلم رو از روی زمین برداشتم و دستم رو توی دستش گذاشتم و راه افتادیم...
همونجور که راه میرفتیم شنل رو از دستم گرفت و روی
شونه هام انداخت..
مری : قراره کل راه رو پیاده برگردیم؟
تهیونگ: معلومه که نه...
یه کم جلوتر چشمم خورد به کالسکه سلطنتی و نامجون و
چند تا نگهبان که کنارش بودن و با نزدیک شدنمون تعظیم کردن...
تهیونگ در رو برام باز کرد و کمک کرد سوار شم... لبخندی زدم و نشستم..روبروم نشست و زل زد بهم..از پنجره به بیرون زل زدم ..روحم درد داشت.. این همه بلای بد برام سنگین بود..
تهیونگ: زبون درازت رو موش خورده؟
کلاه شنل رو کمی بالا زدم و شیطون گفتم
مری: میخوام یه کم بچه خوبی باشم که تیزی زبون تلخم بهت نگیره.. فقط یه كم.. اخه همین الان نجاتم دادی.. پس انسانیت کجا رفته؟ همیشه باید مراعات افراد مغروره از خود راضی رو کرد..
خندید و گفت
تهیونگ: افراد مغروره از خود راضی آره؟؟
مری:یه همچین چیزی..
قیافه اش متفکر شد و گفت
تهیونگ: اون روز هم همین شنل تنت بود..
لبخندی زدم و گفتم
مری: اون روز روز خرگوش گرفتنت؟
لبخندی عمیقی زد و به بیرون نگاه کرد و گفت
تهیونگ:اره..
مری: اون موقع با اولای ورودم فرق داشتی..
نگام کرد..
تهیونگ: چجوری بودم؟
با یاد آوری اون روز لبخند باریکی رو لبم اومد.. نمیتونستم بگم ازت خوشم اومده بود و باشعور تو جمعی بیشعور خطابت کردم و ورودم به مهمونی با شوق دیدن تو بود..
فقط سری تکون دادم و اروم گفتم
مری: انگار خودت بودی.. نه پادشاه یه سرزمین...خودت مثل این چند روز گذشته.. مثل الان..
سنگینی نگاهش رو حس میکردم تحمل نگاهش رو نداشتم رو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم..اونم دیگه حرفی نزد...
شاید من اشتباه میکردم ولی سنگینی نگاهش رو مدام حس میکردم..
انگار هیچ کدوممون نمیخواستیم حرفی از بو*سه هامون بزنیمش و معنیش کنیم..
معنیش برای خودمونم مبهم بود چرا صورت گرفت؟ چرا ما هم دیگه رو بوسیدیم؟
این سوالا و هزار تا سوال دیگه چیزهایی بودن که هیچ
کدوممون براشون جواب نداشتیم...
البته شاید من داشتم.. جواب من حسی بود که از تهیونگ تو وجودم ریشه دونده بود..
حسی که مثل یه پیچک داشت اروم اروم دور تا دور بدنم میپیچید و بهم اجازه هیچ حرکت اضافه ای رو نمیداد..
فقط میترسیدم راه نفسم رو ببنده کالسکه داخل محوطه و جلوی قصر ایستاد..
بی جون پیاده شدیم..داشتم میرفتم داخل که دستم رو گرفت و کشید و زل زد تو چشمام وجدی و پر ابهت گفت
تهیونگ:...
۱۱.۲k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.