جرقه ی آتش part14
جرقه ی آتش
تهیونگ : شاید تو یه قسمت دیگه ای از این دنیا باهم رو به رو میشدیم چیزی که لایق احساساتشه بهش میدادم اما الان فقط داره اشتباه میکنه که میخواد کنارم باشه
آروم جوری که بیدارش نکنم سرش گذاشتم رو بالش از رویه تخت بلند شدم به سمت لباسام رفتم
مانیلا: متوجه سر صدا ریزی شدم چشمام نیمه باز کردم دیدم تهیونگ داشت لباسش میپوشید لباسای عجیبی بود اون داشت میرفت پیشکشی یعنی الان میخواست اون دختره بکشه تویه جام نشستم گفتم : اون دختره میخوای بکشی
به طرفم برگشت آخرین بند لباسش بست و با قاطعیت گفت آره چرا دروغ بگم ناراحت شدم خواستم چیزی بگم که گفت: امروز حق نداری از این اتاق بیرون بری از اونجایی که میدونم خلافش عمل میکنی در قفل میشه
بعدش بدون معطلی رفت بیرون صدای قفل شدن در اومد
تهیونگ : بعد قفل کردن در نگهبان رو اونجا گذاشتم به سمت طبقه پایین کاخ رفتم
بدون کم کاست همچی انجام شده بود همه افراد اینجا برگشت تمام قدرت منو میخواستن و ماسیکا چه بخواد چه نخواد قدرتم باید پس بده
اصلی ترین فرد مکان یعنی پیشگو در حال انجام مراسم بود رو به رو پیشگو ایستادم و ماسیکا رو از طاقوت در آوردن تقلا میکرد اما فایده ای نداشت گفتم : فقط یک بار تونستی از فرصت استفاده کنی اما برای ادامش گور خودت کندی
پیشگو با خنجر خون ماسیکا رو ریخت و مراسم شروع کرد ماسیکا بدون ذره ای اطلاعات احمق بود دوباره گذاشتنش داخل طاقوت اون حتی نمیدونست من صاحب اصلی قدرت پس چه با اجازه و چی بی اجازه میتونم پسش بگیرم
فلش بک به 3۰۰۰ سال پیش قبل میلاد مسیح -
تهیونگ : مراسم داشت خوب پیش میرفت شوق ذوق خاص ماسیکا خوش حالم میکرد درباریان فکر میکردن احمق شدم اما ماسیکا اولین کسی بود منو همون جوری که هستم قبول کرد منو دوست داشت و هیچ کدوم اینو نمیفهمیدم پیشکش خون منو ریخت داشتم سمت طاقوت میرفتم که پیشکو جوری که فقط من بشنوم گفت ایزد من مطمئنی از این دختر اگه تا آخر امشب در طاقوت رو خودش باز نکنه و خدایان هیچ وقت حاضر به باز کردن طاقوت نمیشن و شما تا ابد مهر موم میشید
با اطمینان گفتم مطمئنم و داخل طاقوت رفتم
اما هیچ وقت در اون طاقوت باز نشد و بعد اون شب ماسیکا کاخ ترک کرد.......
زمان حال:
مراسم به خوبی پیش رفت قدرت ماه تو وجودم احساس میکردم جادوی مادری
حس خوبی بهم میداد دستور دادم ماسیکا تبدیل به مومیایی کنن به طبقه قربانیان ببرن ( جایی که قربانیانی که گناه نابخشودنی داشتن مومیایی اونا رو اونجا برای درس عبرت نگه می داشتن )
از تصمیمم احساس خوبی نداشتم اما اون حقش بود به نظرم این دلسوزی تو وجودم ازش باید بکشم یا فقط نیمی از اون رو به مانیلا بدم از چیزی که گفتم پشیمون شدم عشق برای من دیگه ممنوعیته ....
تهیونگ : شاید تو یه قسمت دیگه ای از این دنیا باهم رو به رو میشدیم چیزی که لایق احساساتشه بهش میدادم اما الان فقط داره اشتباه میکنه که میخواد کنارم باشه
آروم جوری که بیدارش نکنم سرش گذاشتم رو بالش از رویه تخت بلند شدم به سمت لباسام رفتم
مانیلا: متوجه سر صدا ریزی شدم چشمام نیمه باز کردم دیدم تهیونگ داشت لباسش میپوشید لباسای عجیبی بود اون داشت میرفت پیشکشی یعنی الان میخواست اون دختره بکشه تویه جام نشستم گفتم : اون دختره میخوای بکشی
به طرفم برگشت آخرین بند لباسش بست و با قاطعیت گفت آره چرا دروغ بگم ناراحت شدم خواستم چیزی بگم که گفت: امروز حق نداری از این اتاق بیرون بری از اونجایی که میدونم خلافش عمل میکنی در قفل میشه
بعدش بدون معطلی رفت بیرون صدای قفل شدن در اومد
تهیونگ : بعد قفل کردن در نگهبان رو اونجا گذاشتم به سمت طبقه پایین کاخ رفتم
بدون کم کاست همچی انجام شده بود همه افراد اینجا برگشت تمام قدرت منو میخواستن و ماسیکا چه بخواد چه نخواد قدرتم باید پس بده
اصلی ترین فرد مکان یعنی پیشگو در حال انجام مراسم بود رو به رو پیشگو ایستادم و ماسیکا رو از طاقوت در آوردن تقلا میکرد اما فایده ای نداشت گفتم : فقط یک بار تونستی از فرصت استفاده کنی اما برای ادامش گور خودت کندی
پیشگو با خنجر خون ماسیکا رو ریخت و مراسم شروع کرد ماسیکا بدون ذره ای اطلاعات احمق بود دوباره گذاشتنش داخل طاقوت اون حتی نمیدونست من صاحب اصلی قدرت پس چه با اجازه و چی بی اجازه میتونم پسش بگیرم
فلش بک به 3۰۰۰ سال پیش قبل میلاد مسیح -
تهیونگ : مراسم داشت خوب پیش میرفت شوق ذوق خاص ماسیکا خوش حالم میکرد درباریان فکر میکردن احمق شدم اما ماسیکا اولین کسی بود منو همون جوری که هستم قبول کرد منو دوست داشت و هیچ کدوم اینو نمیفهمیدم پیشکش خون منو ریخت داشتم سمت طاقوت میرفتم که پیشکو جوری که فقط من بشنوم گفت ایزد من مطمئنی از این دختر اگه تا آخر امشب در طاقوت رو خودش باز نکنه و خدایان هیچ وقت حاضر به باز کردن طاقوت نمیشن و شما تا ابد مهر موم میشید
با اطمینان گفتم مطمئنم و داخل طاقوت رفتم
اما هیچ وقت در اون طاقوت باز نشد و بعد اون شب ماسیکا کاخ ترک کرد.......
زمان حال:
مراسم به خوبی پیش رفت قدرت ماه تو وجودم احساس میکردم جادوی مادری
حس خوبی بهم میداد دستور دادم ماسیکا تبدیل به مومیایی کنن به طبقه قربانیان ببرن ( جایی که قربانیانی که گناه نابخشودنی داشتن مومیایی اونا رو اونجا برای درس عبرت نگه می داشتن )
از تصمیمم احساس خوبی نداشتم اما اون حقش بود به نظرم این دلسوزی تو وجودم ازش باید بکشم یا فقط نیمی از اون رو به مانیلا بدم از چیزی که گفتم پشیمون شدم عشق برای من دیگه ممنوعیته ....
۱.۱k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.