عشق ممنوعه p8
نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته، این احساسات لعنتی منظورشون دقیقا چیه؟ چرا باید عاشق یه مرد بشه؟ چشماشو بست و بی اختیار گریه کرد. زیر این آسمون تاریک و بزرگ کسی بود که اونو درک کنه؟ کسی رو داشت که بخواد راجب احساساتش باهاش حرف بزنه و توسطش قضاوت نشه؟
با یادآوری حرف دیشب کیم لبخندی روی لبش نشست "هر موقع خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن"
الان بیشتر از هر پوقعی به حرف زدن باهاش نیاز داشت ولی میتونست چی بگه؟ باید میگفت که دوستش داره؟ چطوری میتونست باهاش حرف بزنه وقتی که دل لعنتی دردش خود کیم بود...
حتی اگه کیم مال اون باشه دستاش برای گرفتن اون خیلی کوچیک بود.
خودشو تو آینه نگاه کرد، یه پیراهن سفید مردانه پوشیده بود و دوتا از دکمه هاشو باز گذاشته بود و شلوارک هم رنگ پیراهنش رو به تن داشت و جوراب های سفید استایلش رو کامل کرده بود.
بالاخره تصمیم گرفت راجب این احساسات با یکی حرف بزنه و خودشو خالی کنه.. از جاش بلند شد و در اتاق رو باز کرد. از اتاق بیرون اومد و متوجه سر و صدا های طبقه پایین شد.. پدرش دیشب نذاشته بود که کیم و همسرش به خونشون برگردن و گفته بود رانندگی تو شب مخصوصا تو حالت مستی خطرناکه. صدای قدم هایی که به سمتش میاومد نظرشو جلب کرد و سرشو برگردوند. بالاخره باید راجب این احساسات با یکی حرف میزد و مردی که رو به روش بود بهترین فرد برای حرف زدن بود.
- جونگسوکا.. وقت داری حرف بزنیم؟
لبخند روی لبش پر رنگ تر شد و با آرامش جواب برادرش رو داد:
- من همیشه برای برادر کوچولوم وقت دارم
جونگ کوک عقب عقب رفت و در اتاقش رو باز کرد
- بیا تو
جونگ سوک پشت سر برادرش وارد اتاق شد و پشت سرش درو بست و روی تخت کنار برادرش نشست.
- چیشده؟
- قسم بخور که مامان بابا چیزی نمیفهمن
- خیلی خب بین خودمون میمونه
- هیونگ... تو تا حالا.. عاشق شدی؟
- چی دارم میشنوم؟ جونگ کوک کوچولوی ما عاشق شده؟
سرشو بالا پایین کرد و با چشمای اشک آلود ادامه داد:
- البته مطمئن نیستم که این عشقه یا علاقه ولی داره دیوونم میکنه بدتر از هر چیزی تو نمیدونی اون کیه... هیونگ من..
- نکنه که... واقعا؟ کیم؟
- نفهمیدم چی شد هیچی نفهمیدم یهو دیدم دوسش دارم یهویی دیدم قلبمو به اسارت گرفت
با یادآوری حرف دیشب کیم لبخندی روی لبش نشست "هر موقع خواستی حرف بزنی بهم زنگ بزن"
الان بیشتر از هر پوقعی به حرف زدن باهاش نیاز داشت ولی میتونست چی بگه؟ باید میگفت که دوستش داره؟ چطوری میتونست باهاش حرف بزنه وقتی که دل لعنتی دردش خود کیم بود...
حتی اگه کیم مال اون باشه دستاش برای گرفتن اون خیلی کوچیک بود.
خودشو تو آینه نگاه کرد، یه پیراهن سفید مردانه پوشیده بود و دوتا از دکمه هاشو باز گذاشته بود و شلوارک هم رنگ پیراهنش رو به تن داشت و جوراب های سفید استایلش رو کامل کرده بود.
بالاخره تصمیم گرفت راجب این احساسات با یکی حرف بزنه و خودشو خالی کنه.. از جاش بلند شد و در اتاق رو باز کرد. از اتاق بیرون اومد و متوجه سر و صدا های طبقه پایین شد.. پدرش دیشب نذاشته بود که کیم و همسرش به خونشون برگردن و گفته بود رانندگی تو شب مخصوصا تو حالت مستی خطرناکه. صدای قدم هایی که به سمتش میاومد نظرشو جلب کرد و سرشو برگردوند. بالاخره باید راجب این احساسات با یکی حرف میزد و مردی که رو به روش بود بهترین فرد برای حرف زدن بود.
- جونگسوکا.. وقت داری حرف بزنیم؟
لبخند روی لبش پر رنگ تر شد و با آرامش جواب برادرش رو داد:
- من همیشه برای برادر کوچولوم وقت دارم
جونگ کوک عقب عقب رفت و در اتاقش رو باز کرد
- بیا تو
جونگ سوک پشت سر برادرش وارد اتاق شد و پشت سرش درو بست و روی تخت کنار برادرش نشست.
- چیشده؟
- قسم بخور که مامان بابا چیزی نمیفهمن
- خیلی خب بین خودمون میمونه
- هیونگ... تو تا حالا.. عاشق شدی؟
- چی دارم میشنوم؟ جونگ کوک کوچولوی ما عاشق شده؟
سرشو بالا پایین کرد و با چشمای اشک آلود ادامه داد:
- البته مطمئن نیستم که این عشقه یا علاقه ولی داره دیوونم میکنه بدتر از هر چیزی تو نمیدونی اون کیه... هیونگ من..
- نکنه که... واقعا؟ کیم؟
- نفهمیدم چی شد هیچی نفهمیدم یهو دیدم دوسش دارم یهویی دیدم قلبمو به اسارت گرفت
۳.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.