•رویای شیرین •
•رویای شیرین •
پارت (۳۱)
ویو تهیونگ
داشتم میرفتم خونه که دیدم ا.ت داره وسایل هاشو جمع میکنه رفتم سمتش و تکیه دادم به میزش و گفت : نرفتی خونه ؟؟
ا.ت : زیر چشم بهم نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت آره این روحمه خودم تو هونه خوابم ...
تهیونگ : زبونت دراز شده کاری نکن بچینمش
ا.ت : نه بابا که اینطور ... کیفشو برداشت و راه افتاد سمت آسانسور دکمه رو زد
تهیونگم راه افتاد سمت آسانسور و تو خطی که ا.ت وایساد ... وایساد گفت : چجوری میری خونه ؟؟.
ا.ت : به توچه ....
تهیونگ و ا.ت سوار آسانسور شدن که تهیونگ گفت : جونگ کوک جونت نمیاد دنبالت؟؟؟
ا.ت : زبنشو تو دهنش چرخوند و گفت : نه اون هر چی نباشه از تو بهترههه منم پیاده میرم خونه بازپرسی تموم نشد؟؟
تهیونگ : پوزخندی زد و گفت : منم ماشین ندارم ( داره مثل چیی دروغ میگه ماشین داره تو پارکینگ شرکت گزاشته فقط بخاطر اینکه با ا.ت بره میگهه)
منم ماشین ندارم...
ا.ت : اووو جدی از آسانسور خارج شدن و گفت : پس صبح ماشین داشتی خودم دیدمت چیشد غیب شد؟؟
تهیونگ : دادم ببرنش تعمیرگاه ( بازم دروغ !!! )
منم پیاده میرم
ا.ت : خوببب میگی چیکار کنم جناب کیم هااا ؟؟
تهیونگ : نمیگم که کاری کنی مادام ا.ت شی ...
ا.ت : تو ذهنش گفت مادام این همون نمادی که تا قبل از جدایی هی بهم میگفت سرشو تکونی داد و گفت خوب باشه بریم
ار اونجایی که خونه تهیونگ با ا.ت در یک راسته و فقط ۲۰ دقه باهم اختلاف داره پس مسیرم یکی !!
ا.ت داشتیم باهم میرفتیم سکوت مرگباری بینمون بود و فقط صدای جیرجیرک ها شنیده می شد که به گوشیم پیامی ارسال شد در کیفمو باز کردم و گوشی رو برداشتم میتونستم نگاه های زیر چشی تهیونگ رو ببینم ولی اهمیتی نمیدادم و به کارم ادامه دادم رمز گوشی رو زدم دوباره همون ناشناس بود با پیامی که برام ارسال کرده
[ پیام : اوه ا.ت شی هر روز هر روز با ینفر اونم تهیونگ دوست پسر سابقت اگه همکارات اینو بفهمن چی میشه .... ولی یادت نره هنوز دارم میبینمت هر کجا که باشی تو مشت منی و بلخره یروزی میکشمت ] با خوندن پیام سر جاش خشکش زد
تهیونگ : چی شده چرا راه نمیاییی ؟؟ اوففف از دست تو
ا.ت : تهیونگااا( ترسیده )
تهیونگ : چی ؟؟
ا.ت : تروخدا من از این میترسم ... آب گلوش و قورت داد و ادامه داد باز همونه چیکار کنم
تهیونگ گوشی رو از دست ا.ت گرفت و پیام و خوند دور برش و نگاهی انداخت : ا.ت نترس باید باهاش سر کنی ...
ا.ت : منظورت چیه ؟؟
تهیونگ : یروزی میفهمی ... حالا اینو ول کن بیا بریم برسونم خونت بهشم فکر نکن
ا.ت : سرشو تکون داد و گفت : باشه
ویو فردا
..........
پارت (۳۱)
ویو تهیونگ
داشتم میرفتم خونه که دیدم ا.ت داره وسایل هاشو جمع میکنه رفتم سمتش و تکیه دادم به میزش و گفت : نرفتی خونه ؟؟
ا.ت : زیر چشم بهم نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت آره این روحمه خودم تو هونه خوابم ...
تهیونگ : زبونت دراز شده کاری نکن بچینمش
ا.ت : نه بابا که اینطور ... کیفشو برداشت و راه افتاد سمت آسانسور دکمه رو زد
تهیونگم راه افتاد سمت آسانسور و تو خطی که ا.ت وایساد ... وایساد گفت : چجوری میری خونه ؟؟.
ا.ت : به توچه ....
تهیونگ و ا.ت سوار آسانسور شدن که تهیونگ گفت : جونگ کوک جونت نمیاد دنبالت؟؟؟
ا.ت : زبنشو تو دهنش چرخوند و گفت : نه اون هر چی نباشه از تو بهترههه منم پیاده میرم خونه بازپرسی تموم نشد؟؟
تهیونگ : پوزخندی زد و گفت : منم ماشین ندارم ( داره مثل چیی دروغ میگه ماشین داره تو پارکینگ شرکت گزاشته فقط بخاطر اینکه با ا.ت بره میگهه)
منم ماشین ندارم...
ا.ت : اووو جدی از آسانسور خارج شدن و گفت : پس صبح ماشین داشتی خودم دیدمت چیشد غیب شد؟؟
تهیونگ : دادم ببرنش تعمیرگاه ( بازم دروغ !!! )
منم پیاده میرم
ا.ت : خوببب میگی چیکار کنم جناب کیم هااا ؟؟
تهیونگ : نمیگم که کاری کنی مادام ا.ت شی ...
ا.ت : تو ذهنش گفت مادام این همون نمادی که تا قبل از جدایی هی بهم میگفت سرشو تکونی داد و گفت خوب باشه بریم
ار اونجایی که خونه تهیونگ با ا.ت در یک راسته و فقط ۲۰ دقه باهم اختلاف داره پس مسیرم یکی !!
ا.ت داشتیم باهم میرفتیم سکوت مرگباری بینمون بود و فقط صدای جیرجیرک ها شنیده می شد که به گوشیم پیامی ارسال شد در کیفمو باز کردم و گوشی رو برداشتم میتونستم نگاه های زیر چشی تهیونگ رو ببینم ولی اهمیتی نمیدادم و به کارم ادامه دادم رمز گوشی رو زدم دوباره همون ناشناس بود با پیامی که برام ارسال کرده
[ پیام : اوه ا.ت شی هر روز هر روز با ینفر اونم تهیونگ دوست پسر سابقت اگه همکارات اینو بفهمن چی میشه .... ولی یادت نره هنوز دارم میبینمت هر کجا که باشی تو مشت منی و بلخره یروزی میکشمت ] با خوندن پیام سر جاش خشکش زد
تهیونگ : چی شده چرا راه نمیاییی ؟؟ اوففف از دست تو
ا.ت : تهیونگااا( ترسیده )
تهیونگ : چی ؟؟
ا.ت : تروخدا من از این میترسم ... آب گلوش و قورت داد و ادامه داد باز همونه چیکار کنم
تهیونگ گوشی رو از دست ا.ت گرفت و پیام و خوند دور برش و نگاهی انداخت : ا.ت نترس باید باهاش سر کنی ...
ا.ت : منظورت چیه ؟؟
تهیونگ : یروزی میفهمی ... حالا اینو ول کن بیا بریم برسونم خونت بهشم فکر نکن
ا.ت : سرشو تکون داد و گفت : باشه
ویو فردا
..........
۵۷۴
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.