×قسمت یک×پارت دو
×قسمت یک×پارت دو
ارزو:عقده نجیب بودن داری مشکلی نداره
سحر:ای جونم..عسلم مظلوم بوده
مبینا:باز این یه چی پروند
به همشون نیشی باز کردم و یه گاز دیگه به لقمه ام زدم
تا زنگ اخر یجوری گذشت
بعدشم با بچه ها تا خونه پیاده رفتیم و کلی توی راه خندیدیم
وقتی رسیدم خونه به محض اینکه مامانو دیدم بوسیدمش و گفتم:سلام مامان گلم
_سلام اتیشه مامان
برو لباساتو عوض کن که ناهار امادست
چشمی گفتم و تا خود اتاقم دویدم
لباسامو که عوض کردم یکم بعدش کنار مامان و بابا دور میز ناهارخوری نشستیم
یواشکی وقتی بابا حواسش به اخباربود یه تیکه کاهو بزرگ برداشتم و تو دهنم چپوندمش
خواستم یکی دیگه بردارم که بابا در حینی که نگاهش به تی وی بودگفت:ایدا چنگال!!
غرغرکنان با چنگال یه تیکه کاهو خوردم
اصلا اینجوری غذا خوردن به دلم نمینشست
دوست داشتم شبیه ادمای اولیه غذا بخورم
که با وجود بابای مرتب و مقرراتی من امکان ناپذیر بود
بابا معلم مدرسه تیزهوشان بود و مامان پرستار بود
ما توی شهر شیراز زندگی میکردیم
ولی واسه بابا دائما دعوت از شهرای دیگه میومد
مخصوصا تهران
بابا خیلی توی شغلش موفق بود
گاهی وقتا که تصمیم به تغییر محل زندگیمون داشت بعضی چیزا منصرفش میکرد
مثل خونه و محل کار و مدرسه نزدیک به خونه
از یه طرفم نمیخواست نزدیک کنکوری فکر من مشغول فضای اشفته تهران بشه
عقیده داشت نمیشه توی هوای الوده و شهر شلوغ ارامش داشت
ولی من همچین نظری نداشتم
اخبار که تموم شد بابا مشغول به حرف زدن شد
_نظرتون درمورد یه تغییر اساسی چیه؟؟
_بابا بزار واسه نزدیک عید..دوست ندارم اتاقم به هم ریخته بشه
_چه ربطی به اتاقت داره!؟
_مگه منظورتون از تغییر اساسی دکوراسیون و دیزاین خونه نیست
_اره خب..ولی نه اونجوری که تو فکر میکنی
با تعجب بهش نگاه کردم و با زور و فشار برنجای توی دهنمو قورت دادم
_من و مامانت تصمیم گرفتیم از اینجا بریم
_کجا!؟
_تهران
_ولی بابا
شما که مخالف بودین
_اره خب..ولی به دلایلی الان موافقم
_میشه بدونم چه دلایلی!؟
_اینکه مدرسه ای که نزدیک خونه و محل کار جدیدمون خواهد بود یه مدرسه تیزهوشان خیلی خیلی عالیه
اونجا هیچی از درس دادن کم نمیزارنت..اگه سال اخرتو هم اونجا باشی واسه قبولی کنکورت کافیه
بعد اینکه حقوقی که اونجا میدن دوبرابر حقوق اینجاست
در ضمن..یه درمونگاه خیلی نزدیک به خونمونم داره که مامانت میتونه اونجا کارشو ادامه بده
هردوشون از تصور به خونه جدیدمون لذت میبردن و خوشحال بودن
فکر کردم یه مدرسه پسرونه تیزهوشان که قراره بابا اونجا کار کنه
و یه مدرسه تیزهوشان دخترونه که قراره من اونجا درس بخونم
خوشبحاله دختر و پسرایی که دارن اونجا درس میخونن
بعد مدرسه صفا سیتی و دخترپسربازیه دیگه
مگه میشه با وجود همچین فضا و موقعیتی ادم به درسش برسه
بیخیال قاشقمو از دهنم عبور دادم و مشغول جویدن لقمه ام شدم
_خب مثه اینکه ایدا هم راضیه
چشمام درشت شد..فکر نمیکردم تصمیمشون جدی باشه..به نظرم یه پیشنهاد ساده بود مثل قبلیا..اگه یه روز قرار باشه خونمونو عوض کنیم و از شیراز بریم مهم ترین و بزرگ ترین و سخت ترین مشکل من خداحافظی کردن و تحمل دور بودن از دوستامه
این از محالاته که من نبود وجود یه روزه یه فاطیو بتونم تحمل کنم
سعی کردم مشکلمو با بابا و مامان درمیون بزارم
_ولی بابا
من نمیتونم به این سادگیا از دوستام دل بکنم
_میدونم عزیزم..ولی سعی کن بتونی
بالاخره ادم باید تو زندگی سختیای زیادیو تحمل کنه
در کل که اگه تو نخوای ما نمیریم..اینو مطمئن باش
بعدشم..دوستای جدید پیدا میکنی و قطعا رابطت با دوستای قدیمیت قطع نمیشه
ماهی یه بار میایم شیراز
هرموقع هم که دوستات بیان تهران قول میدم یه هفته نگهشون دارم تا یه دل سیر کنار هم باشین
حرفای بابا داشت راضیم میکرد
ولی هنوزم ته دلم ناراحت بودم
مامان بابا واسه شغلشون و اینکه خیلی وقتشون پر بود نتونسته بودن خواهر یا برادر کوچیک یا بزرگ تری بیارن
من خیلی تنها بودم اگه دوستام نبودن
اگه قراربود اونارو هم از دست بدم خیلی بد میشد
بعد از ناهار رفتم توی اتاقمو و رفتم به اینستام سر زدم
پیجم شخصی بود
قفلش کرده بودم و فقط دوستام ازاد بودن
همون موقع یه پست گذاشتم با مضمون شاید بریم تهران
هنوز هیچی نشده همشون ریختن تو گروه تلگرام سرم هوار شدن
هرکی یه چیزی میگفت
_چی میگی ایدا
_باز شوخیت گرفته!؟
_نکنه باز میخوای ببینی چقد واسمون عزیزی و داری از این دروغا میگی
_تو که میگفتی بابات مخالفه
_ایدا مرگ من بگو دروغ میگی
شکلک ناراحتی فرستادم
تایپ کردم:نه به خدا..بابام خیلی مصمم شده..تصمیم داره بریم..میگه مدرسه ای که قراره بره خیلی خوبه و خلاصه هیچ راهی نیست که از رفتن منصرف بشه
فاطی فرستاد:ایدا میخوای بری جدی جدی!؟
دیوص من تنها میشم که
از همون لحظه ناراحته اینکه از این فرشته های بیشعور جدا بشم بودم
ارزو:عقده نجیب بودن داری مشکلی نداره
سحر:ای جونم..عسلم مظلوم بوده
مبینا:باز این یه چی پروند
به همشون نیشی باز کردم و یه گاز دیگه به لقمه ام زدم
تا زنگ اخر یجوری گذشت
بعدشم با بچه ها تا خونه پیاده رفتیم و کلی توی راه خندیدیم
وقتی رسیدم خونه به محض اینکه مامانو دیدم بوسیدمش و گفتم:سلام مامان گلم
_سلام اتیشه مامان
برو لباساتو عوض کن که ناهار امادست
چشمی گفتم و تا خود اتاقم دویدم
لباسامو که عوض کردم یکم بعدش کنار مامان و بابا دور میز ناهارخوری نشستیم
یواشکی وقتی بابا حواسش به اخباربود یه تیکه کاهو بزرگ برداشتم و تو دهنم چپوندمش
خواستم یکی دیگه بردارم که بابا در حینی که نگاهش به تی وی بودگفت:ایدا چنگال!!
غرغرکنان با چنگال یه تیکه کاهو خوردم
اصلا اینجوری غذا خوردن به دلم نمینشست
دوست داشتم شبیه ادمای اولیه غذا بخورم
که با وجود بابای مرتب و مقرراتی من امکان ناپذیر بود
بابا معلم مدرسه تیزهوشان بود و مامان پرستار بود
ما توی شهر شیراز زندگی میکردیم
ولی واسه بابا دائما دعوت از شهرای دیگه میومد
مخصوصا تهران
بابا خیلی توی شغلش موفق بود
گاهی وقتا که تصمیم به تغییر محل زندگیمون داشت بعضی چیزا منصرفش میکرد
مثل خونه و محل کار و مدرسه نزدیک به خونه
از یه طرفم نمیخواست نزدیک کنکوری فکر من مشغول فضای اشفته تهران بشه
عقیده داشت نمیشه توی هوای الوده و شهر شلوغ ارامش داشت
ولی من همچین نظری نداشتم
اخبار که تموم شد بابا مشغول به حرف زدن شد
_نظرتون درمورد یه تغییر اساسی چیه؟؟
_بابا بزار واسه نزدیک عید..دوست ندارم اتاقم به هم ریخته بشه
_چه ربطی به اتاقت داره!؟
_مگه منظورتون از تغییر اساسی دکوراسیون و دیزاین خونه نیست
_اره خب..ولی نه اونجوری که تو فکر میکنی
با تعجب بهش نگاه کردم و با زور و فشار برنجای توی دهنمو قورت دادم
_من و مامانت تصمیم گرفتیم از اینجا بریم
_کجا!؟
_تهران
_ولی بابا
شما که مخالف بودین
_اره خب..ولی به دلایلی الان موافقم
_میشه بدونم چه دلایلی!؟
_اینکه مدرسه ای که نزدیک خونه و محل کار جدیدمون خواهد بود یه مدرسه تیزهوشان خیلی خیلی عالیه
اونجا هیچی از درس دادن کم نمیزارنت..اگه سال اخرتو هم اونجا باشی واسه قبولی کنکورت کافیه
بعد اینکه حقوقی که اونجا میدن دوبرابر حقوق اینجاست
در ضمن..یه درمونگاه خیلی نزدیک به خونمونم داره که مامانت میتونه اونجا کارشو ادامه بده
هردوشون از تصور به خونه جدیدمون لذت میبردن و خوشحال بودن
فکر کردم یه مدرسه پسرونه تیزهوشان که قراره بابا اونجا کار کنه
و یه مدرسه تیزهوشان دخترونه که قراره من اونجا درس بخونم
خوشبحاله دختر و پسرایی که دارن اونجا درس میخونن
بعد مدرسه صفا سیتی و دخترپسربازیه دیگه
مگه میشه با وجود همچین فضا و موقعیتی ادم به درسش برسه
بیخیال قاشقمو از دهنم عبور دادم و مشغول جویدن لقمه ام شدم
_خب مثه اینکه ایدا هم راضیه
چشمام درشت شد..فکر نمیکردم تصمیمشون جدی باشه..به نظرم یه پیشنهاد ساده بود مثل قبلیا..اگه یه روز قرار باشه خونمونو عوض کنیم و از شیراز بریم مهم ترین و بزرگ ترین و سخت ترین مشکل من خداحافظی کردن و تحمل دور بودن از دوستامه
این از محالاته که من نبود وجود یه روزه یه فاطیو بتونم تحمل کنم
سعی کردم مشکلمو با بابا و مامان درمیون بزارم
_ولی بابا
من نمیتونم به این سادگیا از دوستام دل بکنم
_میدونم عزیزم..ولی سعی کن بتونی
بالاخره ادم باید تو زندگی سختیای زیادیو تحمل کنه
در کل که اگه تو نخوای ما نمیریم..اینو مطمئن باش
بعدشم..دوستای جدید پیدا میکنی و قطعا رابطت با دوستای قدیمیت قطع نمیشه
ماهی یه بار میایم شیراز
هرموقع هم که دوستات بیان تهران قول میدم یه هفته نگهشون دارم تا یه دل سیر کنار هم باشین
حرفای بابا داشت راضیم میکرد
ولی هنوزم ته دلم ناراحت بودم
مامان بابا واسه شغلشون و اینکه خیلی وقتشون پر بود نتونسته بودن خواهر یا برادر کوچیک یا بزرگ تری بیارن
من خیلی تنها بودم اگه دوستام نبودن
اگه قراربود اونارو هم از دست بدم خیلی بد میشد
بعد از ناهار رفتم توی اتاقمو و رفتم به اینستام سر زدم
پیجم شخصی بود
قفلش کرده بودم و فقط دوستام ازاد بودن
همون موقع یه پست گذاشتم با مضمون شاید بریم تهران
هنوز هیچی نشده همشون ریختن تو گروه تلگرام سرم هوار شدن
هرکی یه چیزی میگفت
_چی میگی ایدا
_باز شوخیت گرفته!؟
_نکنه باز میخوای ببینی چقد واسمون عزیزی و داری از این دروغا میگی
_تو که میگفتی بابات مخالفه
_ایدا مرگ من بگو دروغ میگی
شکلک ناراحتی فرستادم
تایپ کردم:نه به خدا..بابام خیلی مصمم شده..تصمیم داره بریم..میگه مدرسه ای که قراره بره خیلی خوبه و خلاصه هیچ راهی نیست که از رفتن منصرف بشه
فاطی فرستاد:ایدا میخوای بری جدی جدی!؟
دیوص من تنها میشم که
از همون لحظه ناراحته اینکه از این فرشته های بیشعور جدا بشم بودم
۲۴.۵k
۲۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.