پارت ۱۹
ویو ات:
با خوردن نور خورشید به صورتم چشامو آروم باز کردم و چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم چشمم به کوک خورد که خیلی کیوت خوابیده بود از شدت کیوتیش دستمو بردم سمت صورتش و آروم گونشو ناز کردم و بوسه سطحی به لباش زدم و بعد خواستم بلند بشم که درد بدی تو کل بدنم پیچید تازه یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده همونطور که نیم خیز بود دستی دور کمرم حلقه شد و منو دوباره رو تخت دراز داد جونکوکبود با صدای بم و خمارش لب زد»صبح به خیر بیب
منم با لبخندی که حالا رو لبام شکل گرفته بود دستمو رو زاویه فکش گذاشتم و گفتم»صبح تو هم به خیر ددی
با اون چشاش که شیطونی توش موج میزد گفت»ددی اره؟!
گفتم:ایششش منحرف
تک خنده ای کرد و از روم بلند شد و خواستم از رو تخت بیام پایین که لباسامو بپوشم که یهو گفت:نمیخوای بهم بوس بدی (اخم و جدی)
گفتم:یادم رفت
بعد رفتم سمتش و همو بوسیدیم و از تخت اومدیم پایین هر دو لباسامونو پوشیدیم و رفتیم از هتل بیرون و برگشتیم عمارت خودش گویا کوک گفته که از الان تا زمانی که ازدواج میکنیم از این به بعد با هم زندگی میکنیم ایشششش آخه حالا کدوم دوس پسر و دوس دختری با هم زندگی میکنن با هم رفتیم تو اتاقش داشت لباساشو عوض میکرد در همون حین بهم گفت: میخوای بیب برو یه دوش بگیر اگه دلت هنوز درد میکنه
گفتم:اهوم باشه
بعد رفتم و یه دوش ۴۵ مینی گرفتم و اومدم بیرون چون لباسام پیشم نبود یکی از تیشرت های کوک رو پوشیدم که خیلی برام بزرگ بود جونکوک با همون خنده ای که نگام میکرد گفت: بیب چه کیوت شدی منم توش جا میشم بزار منم بیام تو
گفتم:ینی اینقدر برام بزرگه (خنده)
گفت:اره (خنده)
بعد دستمو گرفت و رفتیم پایین و با هم صبحونه خوردیم و بعد رفتیم و یکم فیلم دیدیم جونکوک گفت امروز نمیریم شرکت چون من نمیتونستم درست راه برم باید تا فردا استراحت میکردم از صبح سوجین هزار بار بهم زنگ زده و همش هم ازم میپرسه پیش جونکوکم یا نه انگار اون بیشتر از من ذوق داره سوجین میگفت که امروز فیلیکس نیومده معلوم نیس دوباره چه نقشه ای تو سرشه یکم فیلم نگاه کردیم که بادیگارد شخصیه کوک اومد و گفت که یه کاری برای کوک پیش اومده و باید بره گفتم:میخوای بری؟!
گفت:اره عزیزم تو برو بالا استراحت کن تا من بیام
گفتم:نه دیگه منم میرم شرکت
گفت:گفتم که امروز نمیخواد بری
گفتم:ولی من حالم خوبه میتونم برم
نفسشو کلافه داد بیرون و گفت:گفتم نه خب دیگه رو حرفم هم حرف نزن
گفتم:ایشششش باشه
بعد از هم خدافظی کردیم و جونکوک رفت منم رفتم بالا تو اتاقش و رو تخت دراز کشیدم و یکم تو گوشی چرخیدم که در اتاق زده شد رفتم باز کردم بادیگارد بود که گفت:خانوم وسایلاتونو آوردم
گفتم:چی وسایلای منو
گفت:بله ارباب دستور دادن
گفتم:آها اوک
بعد اومد داخل و وسایلا رو گذاشت تو اتاق و رفت بیرون منم گوشی رو بیخیال شدم و وسایلامو چیدم تو اتاق
با خوردن نور خورشید به صورتم چشامو آروم باز کردم و چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم چشمم به کوک خورد که خیلی کیوت خوابیده بود از شدت کیوتیش دستمو بردم سمت صورتش و آروم گونشو ناز کردم و بوسه سطحی به لباش زدم و بعد خواستم بلند بشم که درد بدی تو کل بدنم پیچید تازه یادم اومد دیشب چه اتفاقی افتاده همونطور که نیم خیز بود دستی دور کمرم حلقه شد و منو دوباره رو تخت دراز داد جونکوکبود با صدای بم و خمارش لب زد»صبح به خیر بیب
منم با لبخندی که حالا رو لبام شکل گرفته بود دستمو رو زاویه فکش گذاشتم و گفتم»صبح تو هم به خیر ددی
با اون چشاش که شیطونی توش موج میزد گفت»ددی اره؟!
گفتم:ایششش منحرف
تک خنده ای کرد و از روم بلند شد و خواستم از رو تخت بیام پایین که لباسامو بپوشم که یهو گفت:نمیخوای بهم بوس بدی (اخم و جدی)
گفتم:یادم رفت
بعد رفتم سمتش و همو بوسیدیم و از تخت اومدیم پایین هر دو لباسامونو پوشیدیم و رفتیم از هتل بیرون و برگشتیم عمارت خودش گویا کوک گفته که از الان تا زمانی که ازدواج میکنیم از این به بعد با هم زندگی میکنیم ایشششش آخه حالا کدوم دوس پسر و دوس دختری با هم زندگی میکنن با هم رفتیم تو اتاقش داشت لباساشو عوض میکرد در همون حین بهم گفت: میخوای بیب برو یه دوش بگیر اگه دلت هنوز درد میکنه
گفتم:اهوم باشه
بعد رفتم و یه دوش ۴۵ مینی گرفتم و اومدم بیرون چون لباسام پیشم نبود یکی از تیشرت های کوک رو پوشیدم که خیلی برام بزرگ بود جونکوک با همون خنده ای که نگام میکرد گفت: بیب چه کیوت شدی منم توش جا میشم بزار منم بیام تو
گفتم:ینی اینقدر برام بزرگه (خنده)
گفت:اره (خنده)
بعد دستمو گرفت و رفتیم پایین و با هم صبحونه خوردیم و بعد رفتیم و یکم فیلم دیدیم جونکوک گفت امروز نمیریم شرکت چون من نمیتونستم درست راه برم باید تا فردا استراحت میکردم از صبح سوجین هزار بار بهم زنگ زده و همش هم ازم میپرسه پیش جونکوکم یا نه انگار اون بیشتر از من ذوق داره سوجین میگفت که امروز فیلیکس نیومده معلوم نیس دوباره چه نقشه ای تو سرشه یکم فیلم نگاه کردیم که بادیگارد شخصیه کوک اومد و گفت که یه کاری برای کوک پیش اومده و باید بره گفتم:میخوای بری؟!
گفت:اره عزیزم تو برو بالا استراحت کن تا من بیام
گفتم:نه دیگه منم میرم شرکت
گفت:گفتم که امروز نمیخواد بری
گفتم:ولی من حالم خوبه میتونم برم
نفسشو کلافه داد بیرون و گفت:گفتم نه خب دیگه رو حرفم هم حرف نزن
گفتم:ایشششش باشه
بعد از هم خدافظی کردیم و جونکوک رفت منم رفتم بالا تو اتاقش و رو تخت دراز کشیدم و یکم تو گوشی چرخیدم که در اتاق زده شد رفتم باز کردم بادیگارد بود که گفت:خانوم وسایلاتونو آوردم
گفتم:چی وسایلای منو
گفت:بله ارباب دستور دادن
گفتم:آها اوک
بعد اومد داخل و وسایلا رو گذاشت تو اتاق و رفت بیرون منم گوشی رو بیخیال شدم و وسایلامو چیدم تو اتاق
۳۷.۹k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.