چند پارتی: نام:"پالت رنگه,دنیایه من" شرط:"²⁹ "کام,⁴فالو
part ⁴
******
÷:کوک؟
_:پارک جیمین گمشو!*این فیکه>
اما جیمین بیخیال رو مبل دراز کشید و پاشو انداخت رو میز....
ساعدشو گذاشت رو سرش و لب زد:
÷:ناموصا چرا اشک دختره ی بنده خدا رو در میاری؟
_:من؟اون اشک منو درآورده!؟*بغض
÷:تو مس...فاک...تو بغض کردی بخاطر اون؟
÷:داوش عصیصم تو ک عاشقشی خو بش بگو!اونو عاشق خودت کن خو!
"_:چطوری اینکارو کنم وقتی ازم متنفرههه.لیوان سرد و گرم بشه میشکنه
چه برسه به قلب آدما!
کاش باهام مهربون بود...
شاید فردایی نباشه"*خدا نکنهه>
_ ¹ ماه بعد _
"سویون":
با تمام سرعتم دویدم...
+:*نفس نفس*خدااا*نفس نفس*امیدوارم دیگه پیدام...
خدااااا...میزاشتی حرفم تموم شه بعد نفرینم کن!
/:خانوم باید برگردین....خاست بیاد طرفم بگیرتم ک خودم رفتم تو ماشین نشستم...
+:دست کثیفتو ب من نزن!
حالم از این یارو,بادیگارده بهم میخوره....
خیلی رومخههه...
با صدایه ترنز فهمیدم ک رسیدیم...
خداااا خودت نجاتم بده از دست این جئون!
رفتم داخل...
رو مبل نشسته بود پشت ب من...
پا رو پا انداخته بود...
میدونستم الان کتکم میزنه....
برا همین شروع کردم اشک تمساح ریختن ک...ک یادم اوند اگه گریه کنم تنبیهم بیشتر میشههه*👩🦯_____>
از رو مبل پاشد و با قیافه ای و ازش عصبانیت میبارید با ی نیشخند فاکی اوند نزدیکم و بم خیره بود....
_:خب...مادمازل...میخاستی فرار کنی؟با اینکه میدونستی تنبیه میشی*عصبی
ازش میترسیدم...
دلم نمیخاست کتک بخورم اونم با اون شلاق هایه لعنتی...ولی نتونستم و اشکام جاری شدن...
_:تو حق نداری گریهه کنیییی*داد
+:نمیخام ب حرف...
ک لباشو گذاشت رو لبام و خیلی خشن میبوسید و گاز میگرف...
ب طوری ک لبام داش خون میومد....
نمیخاستم کتک بخورم پس مجبورم خرش کنم*ساری🫥😃>
بعد اینکه لبامو ب فنا داد لبامو ول کرد...
+:بانی...میشه..تمبیم نتنی,لدفااا*کیوت صگی>
"جونگ کوک":
با اینکه میدونستم برای اینه ک تنبیه نکنمش ولی بازم خیلی حس خوبی بود,حس خوبی بود ک بم اینو بگه...
بغلش کردم...
_:با اینکه میدونم میخای خرم کنی,هیم...ب تو نمیتونم نه بگم...
+:هولاااا....*ذوق_لپ کوک رو میبوسه>
لعنتی...
خوب میدونه چطور دیوونه ام کنه....
الان لپمو بوسیددد...عرررر*این ذهنشه>
_:ولی...ولی تو نباید گریه میکردی*عصبی
+:بب...ببخ...
_ ⁴ ساعت بعد _
"سویون":
رو تاب باغ نشسته بودم...
اونقدری ک بدنم درد داشت....
روحم ازش بیشتر درر داشت...
+:چرااا؟چرااا من آنقدر بدبختم!
گناه من چیه؟حتی نمیتونم ب حال خودم گریه کنم....هق...من...من خیلی بدبختم....
ک تاب تکون خورد....
فاک...این پسره ی روانی*این فیکه*اومده...اشکامو دید...الان دوباره تنبیه میشم...
_:مگه نگفتم نمیتونی گریه کنی,تو آدم نمیشی,اونقدر تنبیه شدی ولست کافی نبود؟؟؟*داد-عصبی
دیگه خسته شده بودم از خودش از داداش از کاراش از اذیتاش...
داد زدم:
+:
******
÷:کوک؟
_:پارک جیمین گمشو!*این فیکه>
اما جیمین بیخیال رو مبل دراز کشید و پاشو انداخت رو میز....
ساعدشو گذاشت رو سرش و لب زد:
÷:ناموصا چرا اشک دختره ی بنده خدا رو در میاری؟
_:من؟اون اشک منو درآورده!؟*بغض
÷:تو مس...فاک...تو بغض کردی بخاطر اون؟
÷:داوش عصیصم تو ک عاشقشی خو بش بگو!اونو عاشق خودت کن خو!
"_:چطوری اینکارو کنم وقتی ازم متنفرههه.لیوان سرد و گرم بشه میشکنه
چه برسه به قلب آدما!
کاش باهام مهربون بود...
شاید فردایی نباشه"*خدا نکنهه>
_ ¹ ماه بعد _
"سویون":
با تمام سرعتم دویدم...
+:*نفس نفس*خدااا*نفس نفس*امیدوارم دیگه پیدام...
خدااااا...میزاشتی حرفم تموم شه بعد نفرینم کن!
/:خانوم باید برگردین....خاست بیاد طرفم بگیرتم ک خودم رفتم تو ماشین نشستم...
+:دست کثیفتو ب من نزن!
حالم از این یارو,بادیگارده بهم میخوره....
خیلی رومخههه...
با صدایه ترنز فهمیدم ک رسیدیم...
خداااا خودت نجاتم بده از دست این جئون!
رفتم داخل...
رو مبل نشسته بود پشت ب من...
پا رو پا انداخته بود...
میدونستم الان کتکم میزنه....
برا همین شروع کردم اشک تمساح ریختن ک...ک یادم اوند اگه گریه کنم تنبیهم بیشتر میشههه*👩🦯_____>
از رو مبل پاشد و با قیافه ای و ازش عصبانیت میبارید با ی نیشخند فاکی اوند نزدیکم و بم خیره بود....
_:خب...مادمازل...میخاستی فرار کنی؟با اینکه میدونستی تنبیه میشی*عصبی
ازش میترسیدم...
دلم نمیخاست کتک بخورم اونم با اون شلاق هایه لعنتی...ولی نتونستم و اشکام جاری شدن...
_:تو حق نداری گریهه کنیییی*داد
+:نمیخام ب حرف...
ک لباشو گذاشت رو لبام و خیلی خشن میبوسید و گاز میگرف...
ب طوری ک لبام داش خون میومد....
نمیخاستم کتک بخورم پس مجبورم خرش کنم*ساری🫥😃>
بعد اینکه لبامو ب فنا داد لبامو ول کرد...
+:بانی...میشه..تمبیم نتنی,لدفااا*کیوت صگی>
"جونگ کوک":
با اینکه میدونستم برای اینه ک تنبیه نکنمش ولی بازم خیلی حس خوبی بود,حس خوبی بود ک بم اینو بگه...
بغلش کردم...
_:با اینکه میدونم میخای خرم کنی,هیم...ب تو نمیتونم نه بگم...
+:هولاااا....*ذوق_لپ کوک رو میبوسه>
لعنتی...
خوب میدونه چطور دیوونه ام کنه....
الان لپمو بوسیددد...عرررر*این ذهنشه>
_:ولی...ولی تو نباید گریه میکردی*عصبی
+:بب...ببخ...
_ ⁴ ساعت بعد _
"سویون":
رو تاب باغ نشسته بودم...
اونقدری ک بدنم درد داشت....
روحم ازش بیشتر درر داشت...
+:چرااا؟چرااا من آنقدر بدبختم!
گناه من چیه؟حتی نمیتونم ب حال خودم گریه کنم....هق...من...من خیلی بدبختم....
ک تاب تکون خورد....
فاک...این پسره ی روانی*این فیکه*اومده...اشکامو دید...الان دوباره تنبیه میشم...
_:مگه نگفتم نمیتونی گریه کنی,تو آدم نمیشی,اونقدر تنبیه شدی ولست کافی نبود؟؟؟*داد-عصبی
دیگه خسته شده بودم از خودش از داداش از کاراش از اذیتاش...
داد زدم:
+:
۲۴.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.