(بدونه تو نمیتونم زندگی کنم...)
روی تختش دراز کشید کم کم داشت خوابش میبرد گه صدای چک چک در رو شنید
در هال باز شد وقتی فلیکس این صدا رو شنید سریع بدون هیچ درنگی خودش رو به هیونجین رسوند و سریع خودش رو توی بغل هیونجزن جا داد و لب زد..
فلیکس: لطفا هیچ وقت دیگه تنهام نزار من معذرت میخوام که تا ساعت 12 شب بیرون بودم لطفا منو ببخش هیونی
هیونجین: عزیزم منم دلم برات تنگ شده بود..منم متاسفم که سرت اونجوری داد زدم و باعث شدم فکر کنی تنهات گذاشتم
فلیکس چند قدم عقب رفت
فلیکس: فکر کردم منو برای همیشه ولم کردی
هیونجین سر پسرک رو با دستاش به بالا هدایت کرد جوری که بتونه صورت زیبای پسرک رو ببینه
هیونجین: هیچ وقت دیگه این فکر به مغزت خطور نکنه ..هوم؟ و فلیکس رو بغلش کرد و به اتاق برد...
.
.
.
ببخشید چند روز نبودم..
در هال باز شد وقتی فلیکس این صدا رو شنید سریع بدون هیچ درنگی خودش رو به هیونجین رسوند و سریع خودش رو توی بغل هیونجزن جا داد و لب زد..
فلیکس: لطفا هیچ وقت دیگه تنهام نزار من معذرت میخوام که تا ساعت 12 شب بیرون بودم لطفا منو ببخش هیونی
هیونجین: عزیزم منم دلم برات تنگ شده بود..منم متاسفم که سرت اونجوری داد زدم و باعث شدم فکر کنی تنهات گذاشتم
فلیکس چند قدم عقب رفت
فلیکس: فکر کردم منو برای همیشه ولم کردی
هیونجین سر پسرک رو با دستاش به بالا هدایت کرد جوری که بتونه صورت زیبای پسرک رو ببینه
هیونجین: هیچ وقت دیگه این فکر به مغزت خطور نکنه ..هوم؟ و فلیکس رو بغلش کرد و به اتاق برد...
.
.
.
ببخشید چند روز نبودم..
۴۹۰
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.