داستان زندگی کومیچو🤝🏻😅
داستان زندگی کومیچو🤝🏻😅
کمیچو دختری قدرتمند و زیبا بود اما بخاطر اجیب بودنش هیچ کس با اون دوست نمی شد حتی آدما ی بالق هم به سمتش سنگ پرت میکردن چون فکر میکردن اون ی شیطانه
و میخواستن دورش کنن اون هر وقت تنها بیرون میرفت با کلی زخم برمیگشت ی شب موزان به خونه ی اونا میره ولی کمیچو رو نمیکشه چون عاشقش میشه و اون رو به یتیم خونه میبره و اون سبر کرد تا اون بزرگشه 10 سال گذشت و کمیچو 16 سالش میشه و اون برای آموزش به امارت پروانه فرستاده میشه و توکیتو انتخواب شد که به کمیچو آموزش بده اون یک سال درگیر آموزش کمیچو بود کمیچو روحیه ی حساسی داشت ولی توکیتو متوجه نمیشد اون با هر باخت و افت غذا رو کمتر میکرد و همیشه سرزنشش میکرد کمیچو افسرده شد و وقتی هاشیرا شد با هیچ کس حرف نمیزد و همیشه میرفت جا های خلوت اولین بار توکیتو وقتی لبخند کمیچو رو دید که اون داشت در مورد زندگیش حرف میزد که ی هو کمیچو به حرفای اون میخنده و اونجا بود که توکیتو عاشق کمیچو میشه و اون ها لحظه ای رومانتکی داشتن 😅😅 و موزان داشت از این قزیه حسابی اصبی میشد و در طلاش بود ی جوری توکیتو رو بکشه ولی همیشه کمیچو بود که اون رو نجات میداد و کم کم کمیچو شروع کرد حرف زدن با بقیه ی هاشیرا ها و کم کم شروع کرد خندیدن و از اونجا دیگه کمیچو افسردگیش خوب شد
(پایان)
کمیچو دختری قدرتمند و زیبا بود اما بخاطر اجیب بودنش هیچ کس با اون دوست نمی شد حتی آدما ی بالق هم به سمتش سنگ پرت میکردن چون فکر میکردن اون ی شیطانه
و میخواستن دورش کنن اون هر وقت تنها بیرون میرفت با کلی زخم برمیگشت ی شب موزان به خونه ی اونا میره ولی کمیچو رو نمیکشه چون عاشقش میشه و اون رو به یتیم خونه میبره و اون سبر کرد تا اون بزرگشه 10 سال گذشت و کمیچو 16 سالش میشه و اون برای آموزش به امارت پروانه فرستاده میشه و توکیتو انتخواب شد که به کمیچو آموزش بده اون یک سال درگیر آموزش کمیچو بود کمیچو روحیه ی حساسی داشت ولی توکیتو متوجه نمیشد اون با هر باخت و افت غذا رو کمتر میکرد و همیشه سرزنشش میکرد کمیچو افسرده شد و وقتی هاشیرا شد با هیچ کس حرف نمیزد و همیشه میرفت جا های خلوت اولین بار توکیتو وقتی لبخند کمیچو رو دید که اون داشت در مورد زندگیش حرف میزد که ی هو کمیچو به حرفای اون میخنده و اونجا بود که توکیتو عاشق کمیچو میشه و اون ها لحظه ای رومانتکی داشتن 😅😅 و موزان داشت از این قزیه حسابی اصبی میشد و در طلاش بود ی جوری توکیتو رو بکشه ولی همیشه کمیچو بود که اون رو نجات میداد و کم کم کمیچو شروع کرد حرف زدن با بقیه ی هاشیرا ها و کم کم شروع کرد خندیدن و از اونجا دیگه کمیچو افسردگیش خوب شد
(پایان)
۴.۷k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.