part 33
ملافه رو بیشتر روی خودش کشید و خواست به خواب شیرینش ادامه بده اما با یادآوری چیزی،سریع پلکاش باز شدن.از دیدن اینکه هوا از روزای قبل روشنتره و مثل همیشه تاریک نیست ترسید اما همه هنوز خواب بودن.سریع از تخت تهیونگ بیرون اومد اما با وارد شدن به آشپزخونه چیزی رو دید که فکر نمیکرد هیچوقت ببینه.تهیونگ آشپزی میکرد!
با قدمای آروم پیشش رفت_تهیونگ؟!
تهیونگ برگشت و با دیدن چشم یاقوتیش لبخند محوی زد_صبح بخیر بیبی
جونگکوک هنوزم متعجب بود_صبح بخیر...چیکار..میکنی؟
تهیونگ که پیشبندی پوشیده بود به سمت ظرفشویی رفت و دستاشو شست و بعد سمت جونگکوک برگشت_من همیشه با تو بیدار میشدم ولی دیدم خوابی بیدارت نکردم...داشتم خودم غذا درست میکردم. _ولی باید بیدار میکردی..این وظیفه من بود
تهیونگ گونه جونگکوک رو نوازش کرد_کل دیروز رو نخوابیده بودی چشم یاقوتیِ من..چطور بیدارت میکردم؟
جونگکوک قلبش لرزید و حس کرد دوباره عاشق اون مرد شده_میشه اینو دربیاری؟
به پیشبندی که یکم کثیف بود اشاره کرد و وقتی تهیونگ درش آورد،محکم بغلش کرد و سرشو روی سینش گذاشت_ممنونم عشقم
تهیونگ تکخندی زد و دستی به موهای کوک کشید_خیلیخب...بیا بشین اینجا
جونگکوک رو روی یکی از صندلیای پشت میز نشوند و مقداری مرغ آبپز کرده براش آورد_هممم...این که خیلی خوشمزست
تهیونگ هم کنارش نشست و نخ سیگاری روشن کرد.
_تهیونگ...تو بلد بودی غذا درست کنی؟!
تهیونگ سر تکون داد_هوم...اون تایمی که من و جیمین از پلیسا فرار میکردیم،توی مخفیگاهمون من درست میکردم
جونگکوک سر تکون داد و بعد از مکث طولانیای با تردید لب باز کرد_تا حالا...چند نفر رو کُشتی؟
_زیاد نیستن...یکیش بابامه دوتاشونم پلیس بودن
جونگکوک فعلا نمیخواست زیاد سوال بپرسه پس سکوت کرد و به نیمرخ جذاب تهیونگ نگاه کرد_کیم تهیونگ...
تهیونگ همونطور که منتظر بهش نگاه میکرد،سیگارش رو توی جاسیگاری روی میز خاموش کرد.
_منو..ببوس
تهیونگ طبق خواستهی چشم یاقوتیش بعد از مکث کوتاهی جلو رفت و مکی از لب پایینش گرفت و جونگکوک به لب بالای اون مک عمیقی زد.کارشونو برعکس تکرار کردن و جونگکوک یقه لباس تهیونگ رو گرفت و تهیونگ هم از روی صندلی بلند شد و یکی از زانوهاشو روی صندلی خودش گذاشت؛یکی از دستاش رو روی میز گذاشت و همونطور که روی جونگکوک خم شده بود زبونش رو وارد دهنش کرد اما با اولین برخورد نوک زبوناشون با هم،صدایی شنیدن و جونگکوک،سریع تهیونگ رو هل داد و اونو روی صندلیش نشوند.
مثل اینکه یکی روی تختش جابهجا شده بود! جونگکوک نفس عمیقی کشید و تهیونگ گفت_لازم نیست بترسی،ما دلیلی نداریم که مخفیش کنیم...و به زودی همه میفهمن
و جونگکوک با خجالت لبخند زد!
با قدمای آروم پیشش رفت_تهیونگ؟!
تهیونگ برگشت و با دیدن چشم یاقوتیش لبخند محوی زد_صبح بخیر بیبی
جونگکوک هنوزم متعجب بود_صبح بخیر...چیکار..میکنی؟
تهیونگ که پیشبندی پوشیده بود به سمت ظرفشویی رفت و دستاشو شست و بعد سمت جونگکوک برگشت_من همیشه با تو بیدار میشدم ولی دیدم خوابی بیدارت نکردم...داشتم خودم غذا درست میکردم. _ولی باید بیدار میکردی..این وظیفه من بود
تهیونگ گونه جونگکوک رو نوازش کرد_کل دیروز رو نخوابیده بودی چشم یاقوتیِ من..چطور بیدارت میکردم؟
جونگکوک قلبش لرزید و حس کرد دوباره عاشق اون مرد شده_میشه اینو دربیاری؟
به پیشبندی که یکم کثیف بود اشاره کرد و وقتی تهیونگ درش آورد،محکم بغلش کرد و سرشو روی سینش گذاشت_ممنونم عشقم
تهیونگ تکخندی زد و دستی به موهای کوک کشید_خیلیخب...بیا بشین اینجا
جونگکوک رو روی یکی از صندلیای پشت میز نشوند و مقداری مرغ آبپز کرده براش آورد_هممم...این که خیلی خوشمزست
تهیونگ هم کنارش نشست و نخ سیگاری روشن کرد.
_تهیونگ...تو بلد بودی غذا درست کنی؟!
تهیونگ سر تکون داد_هوم...اون تایمی که من و جیمین از پلیسا فرار میکردیم،توی مخفیگاهمون من درست میکردم
جونگکوک سر تکون داد و بعد از مکث طولانیای با تردید لب باز کرد_تا حالا...چند نفر رو کُشتی؟
_زیاد نیستن...یکیش بابامه دوتاشونم پلیس بودن
جونگکوک فعلا نمیخواست زیاد سوال بپرسه پس سکوت کرد و به نیمرخ جذاب تهیونگ نگاه کرد_کیم تهیونگ...
تهیونگ همونطور که منتظر بهش نگاه میکرد،سیگارش رو توی جاسیگاری روی میز خاموش کرد.
_منو..ببوس
تهیونگ طبق خواستهی چشم یاقوتیش بعد از مکث کوتاهی جلو رفت و مکی از لب پایینش گرفت و جونگکوک به لب بالای اون مک عمیقی زد.کارشونو برعکس تکرار کردن و جونگکوک یقه لباس تهیونگ رو گرفت و تهیونگ هم از روی صندلی بلند شد و یکی از زانوهاشو روی صندلی خودش گذاشت؛یکی از دستاش رو روی میز گذاشت و همونطور که روی جونگکوک خم شده بود زبونش رو وارد دهنش کرد اما با اولین برخورد نوک زبوناشون با هم،صدایی شنیدن و جونگکوک،سریع تهیونگ رو هل داد و اونو روی صندلیش نشوند.
مثل اینکه یکی روی تختش جابهجا شده بود! جونگکوک نفس عمیقی کشید و تهیونگ گفت_لازم نیست بترسی،ما دلیلی نداریم که مخفیش کنیم...و به زودی همه میفهمن
و جونگکوک با خجالت لبخند زد!
۱.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.