پایانی پارت12
دیانا:من دیگه برم خونه چون دیگه نزدیکاشه که ارسلان بیاد
ارسلان:دیانا امروز چی پختی
دیانا:عدس پلو
ارسلان:اوفیش
دیانا:راستی ارسلان میدونی من خسارت رو واریز کردم
ارسلان:راس میگی
دیانا:اره بابا واریزش کردم
«1ساعت بعد»
دیانا:یهو سرم گیج رفت بعدش هم یهو بالا اوردم ارسلان ماجرا رو نمیدونست چونکه من قبل اون با رضا ازدواج کرده بودم بعدش طلاق گرفتیم من حامله شدم بچه رو سقط کردم بعدش دکتر بهم گفت امکان داره تا یک سال دیگه بازم بچه دار شی از همسرتون بخاطر همین الانم این بچه بچه ارسلان نیست بچه رضاست
ارسلان:دیانا چی شد
دیانا:چیزی نشد واسه خواب بده بخاطر همین
ارسلان:شاید این بچه باشه
دیانا:نَ نه این بچه نیست ولی من فردا تست میدم
«یک روز بعد»
دیانا:رفتم تست دادم پسر بود به ارسلان گفتم خیلی خوشحال شد ولی نمیدونست که بچه خودش نیست اسمش رو انتخاب کردیم اسمش گذاشتیم محمدرضا
«شب»
ارسلان: دیانا میگم به نظرت بخاطر بچه یه جشن بگیریم
دیانا:یکم فکر کردم و گفتم باشه ولی باید رضا رو دعوت میکردم چون باید به جشن اولین پسرش میومد
«جشن»
رضا:سلام
دیانا:سلام
دیانا:بیا تا بهت یه چیز بگم این بچه پسره و بچه توعه میدونستی اسمش گذاشتم محمدرضا چون که خودت میگفتی اگه یه روزی پسر گیرم بیاد اسمش میزارم محمدرضا
رضا:اها
ارسلان:بیا شمعا رو فوت کن دیگه
دیانا:اومدم.... خیلی ذوق داشتم ولی از یه طرفم ناراحت بودم که چرا از رضا جدا شدم
دیانا:خلاصه اینارو پشت سر گذاشتیم 5 سال شدمحمدرضا 5 سالش بود بچه نیکا هم همینطور رضا هم با عسل ازدواج کرد ما با کسایی که میونمون بد بود هم خوب شد همه با هم اشتی کردن ولی میشه گفت مامان امیر روزمرد
این رمان هم تموم شد ایشالا تا رمان خطوط موازی عشق منتظر باشین
ارسلان:دیانا امروز چی پختی
دیانا:عدس پلو
ارسلان:اوفیش
دیانا:راستی ارسلان میدونی من خسارت رو واریز کردم
ارسلان:راس میگی
دیانا:اره بابا واریزش کردم
«1ساعت بعد»
دیانا:یهو سرم گیج رفت بعدش هم یهو بالا اوردم ارسلان ماجرا رو نمیدونست چونکه من قبل اون با رضا ازدواج کرده بودم بعدش طلاق گرفتیم من حامله شدم بچه رو سقط کردم بعدش دکتر بهم گفت امکان داره تا یک سال دیگه بازم بچه دار شی از همسرتون بخاطر همین الانم این بچه بچه ارسلان نیست بچه رضاست
ارسلان:دیانا چی شد
دیانا:چیزی نشد واسه خواب بده بخاطر همین
ارسلان:شاید این بچه باشه
دیانا:نَ نه این بچه نیست ولی من فردا تست میدم
«یک روز بعد»
دیانا:رفتم تست دادم پسر بود به ارسلان گفتم خیلی خوشحال شد ولی نمیدونست که بچه خودش نیست اسمش رو انتخاب کردیم اسمش گذاشتیم محمدرضا
«شب»
ارسلان: دیانا میگم به نظرت بخاطر بچه یه جشن بگیریم
دیانا:یکم فکر کردم و گفتم باشه ولی باید رضا رو دعوت میکردم چون باید به جشن اولین پسرش میومد
«جشن»
رضا:سلام
دیانا:سلام
دیانا:بیا تا بهت یه چیز بگم این بچه پسره و بچه توعه میدونستی اسمش گذاشتم محمدرضا چون که خودت میگفتی اگه یه روزی پسر گیرم بیاد اسمش میزارم محمدرضا
رضا:اها
ارسلان:بیا شمعا رو فوت کن دیگه
دیانا:اومدم.... خیلی ذوق داشتم ولی از یه طرفم ناراحت بودم که چرا از رضا جدا شدم
دیانا:خلاصه اینارو پشت سر گذاشتیم 5 سال شدمحمدرضا 5 سالش بود بچه نیکا هم همینطور رضا هم با عسل ازدواج کرد ما با کسایی که میونمون بد بود هم خوب شد همه با هم اشتی کردن ولی میشه گفت مامان امیر روزمرد
این رمان هم تموم شد ایشالا تا رمان خطوط موازی عشق منتظر باشین
۲۷.۹k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.