فیک (عشق اینه) پارت دوازدهم
بعد گفتم:ممنون که هستی.میشه بریم؟منو برسون خونه.خستم.
گفت:پاشو بریم.
بلند شدم و سوار ماشین شدیم.توی ماشین،گوشیمو به ضبط ماشین وصل کردم و آهنگ life goes on رو پلی کردم.پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون.چون نصفه شب بود،کسی تو خیابون نبود و خلوت بود.بعد از چند دقیقه،منو رسوند خونه و رفتم بالا.حتما الان هایجین و یوجون خواب بودن.رفتم تو و خیلی ریلکس بودم چون میدونستم خوابن.چراغو روشن کردم دیدم یوجون نشسته رو مبل و داره نگام میکنه.با دیدنش گفتم:سل...ام
گفت:به به...چه عجب تشریفتو آوردی.ساعتو دیدی؟ یک نصفه شبه.
گفتم:خب؟که چی؟
گفت:کجا بودی؟
گفتم:به تو چه یه جایی بودم دیگه.
گفت:از کی تا حالا اینجوری جوابمو میدی.
گفتم:یادت نره تو کوچیکتری.من میتونم مواظب خودم باشم.حالا هرجایی که بودم.
بلند شدم از رو مبل که برم تو اتاقم که گفت:هر چیه به اون کیم تهیونگ ربط داره.
گفتم:فوضولی به بچه نیومده شبت بخیر.
و رفتم تو اتاقم و درو بستم و نفس راحتی کشیدم.لباسامو عوض کردم و مسواک زدن و بعدش رفتم تو تختم و خوابیدم.چقد روز خسته کننده و در عین حال خوبی بود.ا/ت...دوست دختر کیم تهیونگ شدیا...الان ذوق مرگ میشم.من واقعا عاشق اونم.اون خیلی کیوت و در عین حال هاته.ولی اونم واقعا دوسم داره؟آخه ا/ت عجیب نیست تهیونگ با اون عظمتش بیاد عاشق تویی بشه که گلفروشی داری.با این فکرا مغزمو کلی خوردم و بالاخره ساعت ۳ خوابیدم.
(صبح)
سر زمان،ساعت ۹ صبح بیدار شدم.یه دوش گرفتم و موهامو خشک کردم.یه استایل ساده زدم(اسلاید دوم)و از اتاقم رفتم بیرون.هایجین و یوجون بیدار بودن.میخواستم بهشون بگم.تهش که باید میفهمیدن حالا زودتر بفهمن.به هر دوشون صبح بخیر گفتم و بعدش گفتم:خب بچه ها بیاید بشینید باید یچیزایی رو بهتون بگم.
اومدن و نشستن.شروع کردم و گفتم:ببینین...هایجین میدونه که تهیونگ به من برای اینکه عکاس شخصیش بشم،پیشنهاد داد و منم قبول کردم.
دیدم یوجون واکنشی نشون نداد پس ادامه دادم: و محل کارمم خونه ی خودشه.دیروز تو خونه ی خودش بهم گفت که از...من...خو...خوشش میاد. و الان من دوست دخترشم.گفتم بدونین.فقط هیچکسسس نباید بدونه.
هایجین از ذوق جیغ زد ولی یوجون به طرز عجیبی فقط داشت به یه نقطه نگاه میکرد.رفتم کنارش و دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم::چیشد؟
گفت:حس میکنم تهش تویی که ناراحت میشی.ته همین رابطه.
گفتم:نگران من نباش یوجون.خب؟...
«لایک،فالو،کامنت»
گفت:پاشو بریم.
بلند شدم و سوار ماشین شدیم.توی ماشین،گوشیمو به ضبط ماشین وصل کردم و آهنگ life goes on رو پلی کردم.پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون.چون نصفه شب بود،کسی تو خیابون نبود و خلوت بود.بعد از چند دقیقه،منو رسوند خونه و رفتم بالا.حتما الان هایجین و یوجون خواب بودن.رفتم تو و خیلی ریلکس بودم چون میدونستم خوابن.چراغو روشن کردم دیدم یوجون نشسته رو مبل و داره نگام میکنه.با دیدنش گفتم:سل...ام
گفت:به به...چه عجب تشریفتو آوردی.ساعتو دیدی؟ یک نصفه شبه.
گفتم:خب؟که چی؟
گفت:کجا بودی؟
گفتم:به تو چه یه جایی بودم دیگه.
گفت:از کی تا حالا اینجوری جوابمو میدی.
گفتم:یادت نره تو کوچیکتری.من میتونم مواظب خودم باشم.حالا هرجایی که بودم.
بلند شدم از رو مبل که برم تو اتاقم که گفت:هر چیه به اون کیم تهیونگ ربط داره.
گفتم:فوضولی به بچه نیومده شبت بخیر.
و رفتم تو اتاقم و درو بستم و نفس راحتی کشیدم.لباسامو عوض کردم و مسواک زدن و بعدش رفتم تو تختم و خوابیدم.چقد روز خسته کننده و در عین حال خوبی بود.ا/ت...دوست دختر کیم تهیونگ شدیا...الان ذوق مرگ میشم.من واقعا عاشق اونم.اون خیلی کیوت و در عین حال هاته.ولی اونم واقعا دوسم داره؟آخه ا/ت عجیب نیست تهیونگ با اون عظمتش بیاد عاشق تویی بشه که گلفروشی داری.با این فکرا مغزمو کلی خوردم و بالاخره ساعت ۳ خوابیدم.
(صبح)
سر زمان،ساعت ۹ صبح بیدار شدم.یه دوش گرفتم و موهامو خشک کردم.یه استایل ساده زدم(اسلاید دوم)و از اتاقم رفتم بیرون.هایجین و یوجون بیدار بودن.میخواستم بهشون بگم.تهش که باید میفهمیدن حالا زودتر بفهمن.به هر دوشون صبح بخیر گفتم و بعدش گفتم:خب بچه ها بیاید بشینید باید یچیزایی رو بهتون بگم.
اومدن و نشستن.شروع کردم و گفتم:ببینین...هایجین میدونه که تهیونگ به من برای اینکه عکاس شخصیش بشم،پیشنهاد داد و منم قبول کردم.
دیدم یوجون واکنشی نشون نداد پس ادامه دادم: و محل کارمم خونه ی خودشه.دیروز تو خونه ی خودش بهم گفت که از...من...خو...خوشش میاد. و الان من دوست دخترشم.گفتم بدونین.فقط هیچکسسس نباید بدونه.
هایجین از ذوق جیغ زد ولی یوجون به طرز عجیبی فقط داشت به یه نقطه نگاه میکرد.رفتم کنارش و دستمو رو شونش گذاشتم و گفتم::چیشد؟
گفت:حس میکنم تهش تویی که ناراحت میشی.ته همین رابطه.
گفتم:نگران من نباش یوجون.خب؟...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۳.۸k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.