خونه جدید مبارک .پارت 17
جیمین بالاخره برگشت .
اما تا یه مدت نفهمیدم اونه چون یه دست گل خیلی گنده جلوی صورتش بود .
از راه رفتنش معلوم بود خیلی هم سنگینه.
جیمین: سوپرایز
ا/ت : یا ابالفضل جیمین شییییییییییییییبییی
این چه کاریه مرد حسابی؟ آدم این همه گل رو اینجوری حروم می کنه ؟
جیمین: همهی گل های دنیا فدای یک تار موت(ًقدرت مخ زنی ۱۰ از ۱۰)
تازه برات یه چیز دیگه هم آوردم.
بعد از پشتش همون پرنده ای که برام خریده بود رو بیرون آورد.
جیمین: فرستادمش یه دوره کلاس های خصوصی جیمین الان می دونه اگر هر روز کیوت بازی در نیاره و فرار کنه چه بلایی سرش میاد ( نابود میشه ) راستی اسمش رو چی گذاشتی ؟
ا/ت : جیمینا
جیمین: نه خیر خوب نیست .اگر یه روزی منو ناز بدی و اون فکر کنه اونو ناز میدی من چیکار کنم؟اگر....
ا/ت : اگر نداریم اسمش جیمیناست وتمام.
چند روز تو بیمارستان بستری بودم
تقریبا خوب شده بودم .
تا اینکه
یه شب وقتی خواب بودم یکی اومد بالا سرم .
یه مرد با لباس سیاه کاملا پوشیده. یکم که بیشتر عقلم اومد سر جاش دیدم همون مردی بود منو گروگان گرفته بود .
و یه چیزی به سِرُمم تزریق کرد
. از اون شب حالم همش بد تر میشه اما حس می کنم همش خواب بود می ترسم به جیمین بگم و ماجرا شه.
هر شب خون بالا میارم .
نمی تونم از صدای زنگ گوشام بخوابم .
د کترا نمی فهمن چمه.
جیمین خیلی نگرانمه اما اگر بهش بگم می ترسم بیشتر بترسه.
کم کم طاقتم تموم شد و یه جیمین گفتم
رنگش پرید . و بدون این که چیزی بگه پاشد و رفت
فرداش دکترا گفتن دیگه کاری از دستشون بر نمیاد و باید دیگه به قرص و دارو امیدوار باشم .
روز ها به سختی می گذشتن . بعد اون روز جیمین با من سرد شد .
حتی تو مسیر ها هم که می رسیدیم راهش رو کج می کرد .
یه روز بهم زنگ زد و گفت که بیام تو پارک همیشگی .
وقتی که رفتم خیلی ناراحت به نظر می رسید
پرسیدم : چیزی شده که می خواستی منو ببینی ؟
گفت:باید جدا بشیم(نویسنده گریش گرفت )
اما تا یه مدت نفهمیدم اونه چون یه دست گل خیلی گنده جلوی صورتش بود .
از راه رفتنش معلوم بود خیلی هم سنگینه.
جیمین: سوپرایز
ا/ت : یا ابالفضل جیمین شییییییییییییییبییی
این چه کاریه مرد حسابی؟ آدم این همه گل رو اینجوری حروم می کنه ؟
جیمین: همهی گل های دنیا فدای یک تار موت(ًقدرت مخ زنی ۱۰ از ۱۰)
تازه برات یه چیز دیگه هم آوردم.
بعد از پشتش همون پرنده ای که برام خریده بود رو بیرون آورد.
جیمین: فرستادمش یه دوره کلاس های خصوصی جیمین الان می دونه اگر هر روز کیوت بازی در نیاره و فرار کنه چه بلایی سرش میاد ( نابود میشه ) راستی اسمش رو چی گذاشتی ؟
ا/ت : جیمینا
جیمین: نه خیر خوب نیست .اگر یه روزی منو ناز بدی و اون فکر کنه اونو ناز میدی من چیکار کنم؟اگر....
ا/ت : اگر نداریم اسمش جیمیناست وتمام.
چند روز تو بیمارستان بستری بودم
تقریبا خوب شده بودم .
تا اینکه
یه شب وقتی خواب بودم یکی اومد بالا سرم .
یه مرد با لباس سیاه کاملا پوشیده. یکم که بیشتر عقلم اومد سر جاش دیدم همون مردی بود منو گروگان گرفته بود .
و یه چیزی به سِرُمم تزریق کرد
. از اون شب حالم همش بد تر میشه اما حس می کنم همش خواب بود می ترسم به جیمین بگم و ماجرا شه.
هر شب خون بالا میارم .
نمی تونم از صدای زنگ گوشام بخوابم .
د کترا نمی فهمن چمه.
جیمین خیلی نگرانمه اما اگر بهش بگم می ترسم بیشتر بترسه.
کم کم طاقتم تموم شد و یه جیمین گفتم
رنگش پرید . و بدون این که چیزی بگه پاشد و رفت
فرداش دکترا گفتن دیگه کاری از دستشون بر نمیاد و باید دیگه به قرص و دارو امیدوار باشم .
روز ها به سختی می گذشتن . بعد اون روز جیمین با من سرد شد .
حتی تو مسیر ها هم که می رسیدیم راهش رو کج می کرد .
یه روز بهم زنگ زد و گفت که بیام تو پارک همیشگی .
وقتی که رفتم خیلی ناراحت به نظر می رسید
پرسیدم : چیزی شده که می خواستی منو ببینی ؟
گفت:باید جدا بشیم(نویسنده گریش گرفت )
۱۱.۱k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.