فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p11
روز بعد:
*مکالمه میسان و بورام*
بورام: میسان تو همینجا بمون من میرم صبحونه بیارم
میسان: اوکی
*از زبان میسان*
بعد از اینکه بورام رفت دیدم تلفن خونه زنگ میخوره منم جواب دادم:
میسان: بله؟
تهیونگ: سلام میسان! منم تهیونگ...میخواستم ببینم جونگ کوک و بورام رو ببریم کدوم بازار؟
میسان: عه سلام تهیونگ...بیا همون بازار نزدیک هتل؛ من باید قطع کنم...بورام داره میاد
تهیونگ: باشه موفق باشی!
بعد از خوردن صبحانه:
*از زبان بورام*
میسان بعد از صبحونه اسرار کرد که بریم بازار تا کیف بخره
وقتی داشتیم میرفتیم مینجون رو دیدیم... تا میسان رو دید اومد بغلش کرد و زد زیر گریه
مینجون: میسان... ببخشید من... هق...
میسان: اوپا!! چی شده؟! تو چی؟
مینجون: من...هق... اصلا حواسم به تو نبود... اون مرتیکه هی مزاحم تو میشه
میسان: گریه نکن اوپا تو نگران نباش من دیگه میدونم چیکار کنم
خداحافظی کردیم و رفتیم بازار
*از زبان میسان*
وقتی رفتیم بازار داشتم دنبال تهیونگ میگشتم که پیش یه مغازه ی کفش فروشی ایستاده بود... به بهونه ی کفش رفتیم توی اون مغازه
*از زبان تهیونگ*
دیدم بعد از چند دقیقه میسان و بورام اومدن توی مغازه و وقتی که حواس بورام پرت شد میسان منو کشید و برد یه گوشه و
گفت: چیکار کنیم؟
گفتم: باید یکم هیجانیش کنیم که بورام بره سمت کوک
گفت: بورام خیلی ترسوعه پس...
گفتم: اتاق وحشت عالیه
گفت: من جونگ کوک شیی و تو هم بورامو ببر توی اتاق ولی به بورام نگو که اتاق وحشته
گفتم: خب پس شروع!
تصمیم گرفتیم ببریمشون توی اتاق وحشت
*از زبان جونگ کوک*
این چندروز رفتار تهیونگ عجیب شده... همش منو با بورام تنها میزاره... مگه نمیدونه بورام دیگه منو دوست نداره.... درضمن، این چندوقت با میسان خیلی تنها حرف میزنن... یعنی خبریه؟ نمیدونم... میسان اومد سمتم و گفت: جونگ کوک شیی؟
گفتم: بله؟
گفت: تهیونک شیی اونجا توی اون اتاق وحشت منتظرتونن..
گفتم: ممنون که گفتی
رفتم توی اون اتاق و با یه فرد دیگه روبه رو شدم
*از زبان بورام*
داشتم چرخ میزدم که تهیونگ شیی منو کشید و برد توی یه اتاق و
گفت: همینجا منتظر میسان باش
گفتم: میسان؟ باشه
و رفت اما وقتی سرمو برگردوندم با جونگ کوک روبه رو شدم.....
گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ میسان کو؟
گفت: من نمیدونم.... من قرار بود بیام تهیونگو ببینم
گفتم: اما تهیونگ شی همین الان رفت.... فقط منو آورد اینجا و رفت
همینجوری هاج و واج بهم نگاه میکردیم... نمیدونستیم چی شده... یهو یه روح اومد جلو روم که باعث شد جیغ بکشم و بعد حس کردم یکی دستشو گذاشته رو شونم... برگشتم و با یه اسکلت مواجه شدم... هی جیغ میکشیدم از ترس رفتم تو بغل کوک و سفت گرفتمش و گفتم: مگه اینجا یه اتاق ساده نبووود؟
گفت: نه اینجا اتاق وحشته!
گفتم: کوک! من میترسم میخوام برم بیرووون!
کوک جلو رومو گرفت و منو برد بیرون
p11
*مکالمه میسان و بورام*
بورام: میسان تو همینجا بمون من میرم صبحونه بیارم
میسان: اوکی
*از زبان میسان*
بعد از اینکه بورام رفت دیدم تلفن خونه زنگ میخوره منم جواب دادم:
میسان: بله؟
تهیونگ: سلام میسان! منم تهیونگ...میخواستم ببینم جونگ کوک و بورام رو ببریم کدوم بازار؟
میسان: عه سلام تهیونگ...بیا همون بازار نزدیک هتل؛ من باید قطع کنم...بورام داره میاد
تهیونگ: باشه موفق باشی!
بعد از خوردن صبحانه:
*از زبان بورام*
میسان بعد از صبحونه اسرار کرد که بریم بازار تا کیف بخره
وقتی داشتیم میرفتیم مینجون رو دیدیم... تا میسان رو دید اومد بغلش کرد و زد زیر گریه
مینجون: میسان... ببخشید من... هق...
میسان: اوپا!! چی شده؟! تو چی؟
مینجون: من...هق... اصلا حواسم به تو نبود... اون مرتیکه هی مزاحم تو میشه
میسان: گریه نکن اوپا تو نگران نباش من دیگه میدونم چیکار کنم
خداحافظی کردیم و رفتیم بازار
*از زبان میسان*
وقتی رفتیم بازار داشتم دنبال تهیونگ میگشتم که پیش یه مغازه ی کفش فروشی ایستاده بود... به بهونه ی کفش رفتیم توی اون مغازه
*از زبان تهیونگ*
دیدم بعد از چند دقیقه میسان و بورام اومدن توی مغازه و وقتی که حواس بورام پرت شد میسان منو کشید و برد یه گوشه و
گفت: چیکار کنیم؟
گفتم: باید یکم هیجانیش کنیم که بورام بره سمت کوک
گفت: بورام خیلی ترسوعه پس...
گفتم: اتاق وحشت عالیه
گفت: من جونگ کوک شیی و تو هم بورامو ببر توی اتاق ولی به بورام نگو که اتاق وحشته
گفتم: خب پس شروع!
تصمیم گرفتیم ببریمشون توی اتاق وحشت
*از زبان جونگ کوک*
این چندروز رفتار تهیونگ عجیب شده... همش منو با بورام تنها میزاره... مگه نمیدونه بورام دیگه منو دوست نداره.... درضمن، این چندوقت با میسان خیلی تنها حرف میزنن... یعنی خبریه؟ نمیدونم... میسان اومد سمتم و گفت: جونگ کوک شیی؟
گفتم: بله؟
گفت: تهیونک شیی اونجا توی اون اتاق وحشت منتظرتونن..
گفتم: ممنون که گفتی
رفتم توی اون اتاق و با یه فرد دیگه روبه رو شدم
*از زبان بورام*
داشتم چرخ میزدم که تهیونگ شیی منو کشید و برد توی یه اتاق و
گفت: همینجا منتظر میسان باش
گفتم: میسان؟ باشه
و رفت اما وقتی سرمو برگردوندم با جونگ کوک روبه رو شدم.....
گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ میسان کو؟
گفت: من نمیدونم.... من قرار بود بیام تهیونگو ببینم
گفتم: اما تهیونگ شی همین الان رفت.... فقط منو آورد اینجا و رفت
همینجوری هاج و واج بهم نگاه میکردیم... نمیدونستیم چی شده... یهو یه روح اومد جلو روم که باعث شد جیغ بکشم و بعد حس کردم یکی دستشو گذاشته رو شونم... برگشتم و با یه اسکلت مواجه شدم... هی جیغ میکشیدم از ترس رفتم تو بغل کوک و سفت گرفتمش و گفتم: مگه اینجا یه اتاق ساده نبووود؟
گفت: نه اینجا اتاق وحشته!
گفتم: کوک! من میترسم میخوام برم بیرووون!
کوک جلو رومو گرفت و منو برد بیرون
p11
۹.۰k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.