دیدمش...
دیدمش...
خود لعنتی بود همان لباسهای قدیمی
و همان موهای دیوانه کننده ،
جلوتر رفتم نگاهش کردم
عوض شده بود...
و آن چهره ی بامزه
به چهره ی خشن تبدیل شده بود...
خواستم حرف بزنم که با سرعت از کنارم
عبور کرد!
نه انگار که مرا دیده
نه انگار که مرا میشناخت
وقتی برگشتم دیدم یک کاغذ
روی زمین هست بازش کردم نوشته بود،
فراموش کردنت از مرگم
بدتر بود لعتنی....!
خود لعنتی بود همان لباسهای قدیمی
و همان موهای دیوانه کننده ،
جلوتر رفتم نگاهش کردم
عوض شده بود...
و آن چهره ی بامزه
به چهره ی خشن تبدیل شده بود...
خواستم حرف بزنم که با سرعت از کنارم
عبور کرد!
نه انگار که مرا دیده
نه انگار که مرا میشناخت
وقتی برگشتم دیدم یک کاغذ
روی زمین هست بازش کردم نوشته بود،
فراموش کردنت از مرگم
بدتر بود لعتنی....!
۸.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.