رمان عشق بچگی
#رمان_عشق_بچگی
#Part5
..
با گفتن اینکه بیا جلو بشینم تعجب کردم ولی هیچی نگفتم و رفتم جلو نشستم یکم اضطراب داشتم چرا باید وقتی همین چندساعت پیش دعوا میکردیم بیادو منو بروسونه؟ بیخیال الان اگه بهت لطف نمیکرد تاحالا زیر بارون موش اب کشیده بودی ، زیر چشمی نگاش کردم ، هوم که گفت: نمیخای ادرس خونتو بهمبدی؟ وای به کلی یادم رفت گفتم: او ببخشید یادم رفت ادرسو بهش دادم و گفت: اسمت چیه؟ گفتم: ا/ت هستم
با تعجب نگام کردو گفت: او ، خیلی خوب
گفتم: میشه بپرسم اسم خودت چیه؟ گفت:جونکوک صدام کن
همیطوری نگاش میکردم ، اسمش خیلی شبیه اونه ، صورتمو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم ..
فلش بگ به قبلان
هعی جونکوک نمیخای بیای ها؟
نگام کردو گفت:امدم عشقم
هم من عاشق جونکوک ام جونکوک هم عاشق منه اما کلا ۱۵ سال سن داریم ، و واقا هم همدیگرو دوست داریم ،
از بچگی، اما وقتی شندیم پدرش برای یه کار توی بزرگ ترین شرکت بینل ملیی میخاد بره کشور دیگه ، از اون موقع دیگه هیچی از دنیا نمیخاستم بجز جونکوک اون برای همیشه قرار شد بره
عشق بچگیم ، الان کجاست؟
پایان فلش بگ
یه اه از سر خستگی کشیدمو رومو برگدوندم داشت نگام میکرد وقتی دید منو سریع روشو برگردوند ، هوف
از خستگی زیاد چشمام سنگین شده بود ، بدون اینکه توجه کنم توی خواب هفت پادشاه رفتم...
......
با صدای یکی که بهم میگه ا/ت پاشو رسیدی به خودم امدم مثل جت پاشدم دیدم جونکوکه نگام کردو گفت: همینجاست خونتون اره؟
نگاش کردمو گفتم :او اره ببخشید خوابم برد، اریگاتوو ، مرسی منو رسوندین
گفت: باشه حالا برو دیگه، فردا باید زود بیای سرکارت
ذوق زده و تعجب زده نگاش کردمو گفتم: واقااااا
گفت: چیکار کنم دیگه اره بیا حالا برو دیگه میخام برم ،
رفتم پایین و ذوق زده گفتم: مرسی از لطفتون خداحافظ
هیچی نگفت و رفت ، خوب میمردی خداحافظی بگی با شوق اینکه فردا میرم سرکارم در خونه رو باز کردم هنجا تاریک تاریک بود ، یا خدا بلد داد زدم: هیون ، هیون خرس گنده خوابی هنوز ؟
میخاستم برق رد روشن کنم که یهو یه جیغ بلدی امد و برق ها روشن شد ، وای خدای من ، اینجا چه خبره داشتم همه رو نگاه میکردم مادرم پدرم اونا کی برگشتن ؟
حتی عموم هم بود چه بگذرم از اون دختر عموی نچسبم ، بلند گفتم: یه لحضه ایست چرا الان اینجا جشن گرفتین؟ با تعجب نگام کردونو که هیون خواهرم گفت: خری ؟ مگه امروز تولدت نیست ا/ت یادت رفته بلند گفتم: چیییی امروز تولده منهه پس چرا من خبر ندارم؟!
همه زدن زیر خنده که یهو مادرم امد بقلم کردو گفت: از پس حواس پرتی تولدت مبارک عزیزم، منم بقلش کردمو گفتم: مامان دلم برات تنگ شده
یهو عمو گفت:باشه حالا الان فیلم هندیش نکنید بیان کیک رو بخوریم دیگه مردم از از گشنگی!
.....
#Part5
..
با گفتن اینکه بیا جلو بشینم تعجب کردم ولی هیچی نگفتم و رفتم جلو نشستم یکم اضطراب داشتم چرا باید وقتی همین چندساعت پیش دعوا میکردیم بیادو منو بروسونه؟ بیخیال الان اگه بهت لطف نمیکرد تاحالا زیر بارون موش اب کشیده بودی ، زیر چشمی نگاش کردم ، هوم که گفت: نمیخای ادرس خونتو بهمبدی؟ وای به کلی یادم رفت گفتم: او ببخشید یادم رفت ادرسو بهش دادم و گفت: اسمت چیه؟ گفتم: ا/ت هستم
با تعجب نگام کردو گفت: او ، خیلی خوب
گفتم: میشه بپرسم اسم خودت چیه؟ گفت:جونکوک صدام کن
همیطوری نگاش میکردم ، اسمش خیلی شبیه اونه ، صورتمو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم ..
فلش بگ به قبلان
هعی جونکوک نمیخای بیای ها؟
نگام کردو گفت:امدم عشقم
هم من عاشق جونکوک ام جونکوک هم عاشق منه اما کلا ۱۵ سال سن داریم ، و واقا هم همدیگرو دوست داریم ،
از بچگی، اما وقتی شندیم پدرش برای یه کار توی بزرگ ترین شرکت بینل ملیی میخاد بره کشور دیگه ، از اون موقع دیگه هیچی از دنیا نمیخاستم بجز جونکوک اون برای همیشه قرار شد بره
عشق بچگیم ، الان کجاست؟
پایان فلش بگ
یه اه از سر خستگی کشیدمو رومو برگدوندم داشت نگام میکرد وقتی دید منو سریع روشو برگردوند ، هوف
از خستگی زیاد چشمام سنگین شده بود ، بدون اینکه توجه کنم توی خواب هفت پادشاه رفتم...
......
با صدای یکی که بهم میگه ا/ت پاشو رسیدی به خودم امدم مثل جت پاشدم دیدم جونکوکه نگام کردو گفت: همینجاست خونتون اره؟
نگاش کردمو گفتم :او اره ببخشید خوابم برد، اریگاتوو ، مرسی منو رسوندین
گفت: باشه حالا برو دیگه، فردا باید زود بیای سرکارت
ذوق زده و تعجب زده نگاش کردمو گفتم: واقااااا
گفت: چیکار کنم دیگه اره بیا حالا برو دیگه میخام برم ،
رفتم پایین و ذوق زده گفتم: مرسی از لطفتون خداحافظ
هیچی نگفت و رفت ، خوب میمردی خداحافظی بگی با شوق اینکه فردا میرم سرکارم در خونه رو باز کردم هنجا تاریک تاریک بود ، یا خدا بلد داد زدم: هیون ، هیون خرس گنده خوابی هنوز ؟
میخاستم برق رد روشن کنم که یهو یه جیغ بلدی امد و برق ها روشن شد ، وای خدای من ، اینجا چه خبره داشتم همه رو نگاه میکردم مادرم پدرم اونا کی برگشتن ؟
حتی عموم هم بود چه بگذرم از اون دختر عموی نچسبم ، بلند گفتم: یه لحضه ایست چرا الان اینجا جشن گرفتین؟ با تعجب نگام کردونو که هیون خواهرم گفت: خری ؟ مگه امروز تولدت نیست ا/ت یادت رفته بلند گفتم: چیییی امروز تولده منهه پس چرا من خبر ندارم؟!
همه زدن زیر خنده که یهو مادرم امد بقلم کردو گفت: از پس حواس پرتی تولدت مبارک عزیزم، منم بقلش کردمو گفتم: مامان دلم برات تنگ شده
یهو عمو گفت:باشه حالا الان فیلم هندیش نکنید بیان کیک رو بخوریم دیگه مردم از از گشنگی!
.....
۳۳۹
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.