چند پارتی (وقتی بعد از کلی دوری بلاخره......) پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
هوا تاریک شده بود...ساعت ۱۲ شب بود...بیرون بارون میومد...و تو هم مثل همیشه بی حال روی مبل وسط حال کوچیک خونت نشسته بودی و به سقف خیره بودی...
دیگه نه چیزی برات اهمیت داشت...نه میخواستی کاری کنی و نه انگیزه ای داشتی...فقط...مثل عادت همیشگیت روی مبل می نشستی و به سقف سفید بالای سرت خیره میشدی...
دقیقا ۶ ماه شده بود...آره...۶ ماه بود که تمام دلیلت برای خندیدن از پیشت رفته بود...بخاطر شایعات مزخرفی که براش ساخته بودن...مجبور شد ماه ها تو و گروه رو ترک کنه...بهت قول داد برگرده...اما...شک داشتی...
نفس عمیقی کشیدی و نگاهت رو به ساعت دوختی
۱۲:۰۵ دقیقه بود...پوزخند درناکی زدی و دوباره نگاهت رو به سقف دادی
هیچ انگیزه ای نداشتی...کل روز رو میخوابیدی اما بازم خسته بودی..شبا تا چندین ساعت به سقف زل میزدی...اونقدر که کم کم چشمات گرم میشد و تا ساعت ۱۲ شب بعد...توی خواب عمیقی از افسردگی بودی...
میخواستی از روز ها فرار کنی...میخواستی زمان رو زیر پات بزاری و فقط بگذرونی...همیشه میگن زمان خیلی زود میگذره اما برای تو برعکس بود..هر ساعتی که میگذشت برات به اندازه ی یک سال بود...
با فکر کردن به تمام افکارت...دوباره پوزخند غمناکی زدی...
دلت میخواست با تمام وجودت گریه کنی اما..حتی حال گریه کردن هم نداشتی
نفس عمیقی کشیدی و کمی توی جات تکون خوردی...به ساعت نگاهی انداختی
۱۲:۱۰ دقیقه رو نشون میداد...برای بار دوم نفست رو بیرون دادی و میخواستی دوباره مثل قبل نگاهت رو به سقف بدوزید که زنگ در مانعت شد...
چشمات رو به در بسته ی خونه دادی..کمی متعجب شدی آخه کی میتونست این وقت شب باشه...
آروم از روی مبل بلند شدی و بی حال به سمت در خونه رفتی...
بدون اینکه حتی نگاه کنی چه کسی ممکنه پشت در باشه دستگیره رو پایین کشیدی و درو باز کردی...
#استری_کیدز
هوا تاریک شده بود...ساعت ۱۲ شب بود...بیرون بارون میومد...و تو هم مثل همیشه بی حال روی مبل وسط حال کوچیک خونت نشسته بودی و به سقف خیره بودی...
دیگه نه چیزی برات اهمیت داشت...نه میخواستی کاری کنی و نه انگیزه ای داشتی...فقط...مثل عادت همیشگیت روی مبل می نشستی و به سقف سفید بالای سرت خیره میشدی...
دقیقا ۶ ماه شده بود...آره...۶ ماه بود که تمام دلیلت برای خندیدن از پیشت رفته بود...بخاطر شایعات مزخرفی که براش ساخته بودن...مجبور شد ماه ها تو و گروه رو ترک کنه...بهت قول داد برگرده...اما...شک داشتی...
نفس عمیقی کشیدی و نگاهت رو به ساعت دوختی
۱۲:۰۵ دقیقه بود...پوزخند درناکی زدی و دوباره نگاهت رو به سقف دادی
هیچ انگیزه ای نداشتی...کل روز رو میخوابیدی اما بازم خسته بودی..شبا تا چندین ساعت به سقف زل میزدی...اونقدر که کم کم چشمات گرم میشد و تا ساعت ۱۲ شب بعد...توی خواب عمیقی از افسردگی بودی...
میخواستی از روز ها فرار کنی...میخواستی زمان رو زیر پات بزاری و فقط بگذرونی...همیشه میگن زمان خیلی زود میگذره اما برای تو برعکس بود..هر ساعتی که میگذشت برات به اندازه ی یک سال بود...
با فکر کردن به تمام افکارت...دوباره پوزخند غمناکی زدی...
دلت میخواست با تمام وجودت گریه کنی اما..حتی حال گریه کردن هم نداشتی
نفس عمیقی کشیدی و کمی توی جات تکون خوردی...به ساعت نگاهی انداختی
۱۲:۱۰ دقیقه رو نشون میداد...برای بار دوم نفست رو بیرون دادی و میخواستی دوباره مثل قبل نگاهت رو به سقف بدوزید که زنگ در مانعت شد...
چشمات رو به در بسته ی خونه دادی..کمی متعجب شدی آخه کی میتونست این وقت شب باشه...
آروم از روی مبل بلند شدی و بی حال به سمت در خونه رفتی...
بدون اینکه حتی نگاه کنی چه کسی ممکنه پشت در باشه دستگیره رو پایین کشیدی و درو باز کردی...
۳۳.۳k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.