فیک(جرعت یا حقیقت؟) part 17
جرعت یا حقیقت ؟
پارت 17
پدرش حالا دیگه نگران بود
پدر : سو وونا اتفاقی افتاده ...
- اپ..اپا
با صدای بلند گریه میکرد ...
- ب...باید برم پیش مامان !
پدر : سو وونا چی داری میگی ؟
- دیگه تموم شد اپا ...
پدر : دیگه داری نگرانم میکنی !
- م..من تومار مغزی دارم
صدای شکستن چیزی توی گوش سو وون پیچید
اقای کیم از شدت شک لیوان توی دستشو رو زمین رها کرده بود ...
در حالی که اشک میریخت میخندید
اقای کیم : سو وونا خیلی خندیدم ... لطفا بهم بگو این یه شوخیه !
اشکای سو وون بیشتر شدت گرفت
- کاش یه خاب بود !
اقای کیم : ن..نه این امکان نداره !
اقای کیم : دوباره نه !
- اپ..ا
زبون پدرش قفل شده و نمیتونست چیزی بگه
سو وون در حالی که اشک میریخت با هق هق ادامه داد
- اپ...ا این دو ماه اخر عمرم ... ازت ...فقط یه چیز ... میخام ...
پدرش با بغض ادامه داد : بگو ... سو وونا هر چی میخای بگو
- بزار ... تو وطنم ... بمیرم !
صدای گریه پدرش توی گوشش اکو میشد : فردا با اولین پرواز پیشتم ...
- منتظرتم !
گوشی رو قطع کرد ...
توی خیابونای سئول قدم میزد به تک تک ادما و مغازه ها خیره شده بود ... شاید این اخرین باری بود که اونا رو میدید ...
گوشیشو در اورد و به والپیپرش که عکس خودش هوسوک بود خیره شد ...
صورتش کاملا خیس بود
- دیدی هوسوکا ؟! لندن که هیچ ... حالا باید جایی برم که هیچ فرودگاهی نداره ...
با باز کردن عکس مادرش لبه خیابون نشست
- دیدی اوما ...
- یادته هر وقت عصبانی میشدی ...
- میگفتی الهی جوون مرگ شی بچه ؟!
-میگفتی خدا به زمین گرم بزنتت ؟
- دیدی جوون تر از تو مردم ؟
- دیدی به زمین گرم خوردم ...
- دیدی برای اولین بار خدا دعاتو شنید ؟
- دارم میام پیشت ...
( خودم دارم گریه میکنم ... :/ )
****
در حالی که به ارومی از روی تخت بلند میشد گفت
+ به سو وون که نگفتین ؟
نامجون : نه ...
زمزمه کرد
+ خوبه
کفشاشو پوشید و بندشو محکم کرد
نامجون : من برم برگه ترخیصتو بگیرم
+ اوهوم ممنون
گوشیشو از تو جیبش در اورد ...
+ اه اینم که شارژ نداره
با دیدن گوشی نامجون چشماش برقی زد گوشی رو از روی میز برداشت و روشنش کرد
+ میانه نامجون شی مجبورم یکم از گوشیت استفاده کنم !
با دیدن جمله " لطفا پین را وارد کنید " جا خورد
اما کمی بعد تاریخ تولد مادر نامجونو وارد کرد
+ باید همین باشه ...
قفل باز شد وارد تلفن شد و شماره سو وونو گرفت
***
پدرش فردا یا نهایتا پس فردا میرسید سئول پس نباید این وضع خونشو میدید به سمت اتاقش حرکت کرد و همه ظرفای کثیفو جمع کرد و دونه دونه اشغالاشو خالی کرد و توی ماشین ظرف شویی چید ...
قرص ماشین رو توی جاییش انداخت که با صدای زنگ توجهش به سنت کاناپه جلب شد ...
دستکشای ظرفشویی رو در اورد و به سمت کاناپه رفت و مثل یه فک دریایی خسته خودشو پرت کرد روی کاناپه ...
دعا میکرد هوسوک نباشه ؛ با دیدن اسم نامجون لبخندی زد
- اوه انیو نامجون شی
هوسوک لبخندی زد
+ آنیو سو وونا
با شنیدن صدای هوسوک انگار لحظه ای قلبش از تپش ایستاد
بعد از چند ثانیه هوسوک با نگرانی پرسید
+ سو وونا ؟!
سو وون به خودش اومد
- اوه ببخشید تویی هوسوکاا
+ چیه حالت گرفته شد ؟
- نه اتفاقا خیلیم ...
میخاست بگه بهش فشار اومده اما ...
- فقط یکم خستم !
+ او پس نمیتونیم بریم سر قرار ؟
- او ن..نه مشکلی نداره
هر چقدر هم که ناراحت یا سرش شلوغ بود ... همیشه هوسوک تو اولویت بود ... همیشه!
پارت 17
پدرش حالا دیگه نگران بود
پدر : سو وونا اتفاقی افتاده ...
- اپ..اپا
با صدای بلند گریه میکرد ...
- ب...باید برم پیش مامان !
پدر : سو وونا چی داری میگی ؟
- دیگه تموم شد اپا ...
پدر : دیگه داری نگرانم میکنی !
- م..من تومار مغزی دارم
صدای شکستن چیزی توی گوش سو وون پیچید
اقای کیم از شدت شک لیوان توی دستشو رو زمین رها کرده بود ...
در حالی که اشک میریخت میخندید
اقای کیم : سو وونا خیلی خندیدم ... لطفا بهم بگو این یه شوخیه !
اشکای سو وون بیشتر شدت گرفت
- کاش یه خاب بود !
اقای کیم : ن..نه این امکان نداره !
اقای کیم : دوباره نه !
- اپ..ا
زبون پدرش قفل شده و نمیتونست چیزی بگه
سو وون در حالی که اشک میریخت با هق هق ادامه داد
- اپ...ا این دو ماه اخر عمرم ... ازت ...فقط یه چیز ... میخام ...
پدرش با بغض ادامه داد : بگو ... سو وونا هر چی میخای بگو
- بزار ... تو وطنم ... بمیرم !
صدای گریه پدرش توی گوشش اکو میشد : فردا با اولین پرواز پیشتم ...
- منتظرتم !
گوشی رو قطع کرد ...
توی خیابونای سئول قدم میزد به تک تک ادما و مغازه ها خیره شده بود ... شاید این اخرین باری بود که اونا رو میدید ...
گوشیشو در اورد و به والپیپرش که عکس خودش هوسوک بود خیره شد ...
صورتش کاملا خیس بود
- دیدی هوسوکا ؟! لندن که هیچ ... حالا باید جایی برم که هیچ فرودگاهی نداره ...
با باز کردن عکس مادرش لبه خیابون نشست
- دیدی اوما ...
- یادته هر وقت عصبانی میشدی ...
- میگفتی الهی جوون مرگ شی بچه ؟!
-میگفتی خدا به زمین گرم بزنتت ؟
- دیدی جوون تر از تو مردم ؟
- دیدی به زمین گرم خوردم ...
- دیدی برای اولین بار خدا دعاتو شنید ؟
- دارم میام پیشت ...
( خودم دارم گریه میکنم ... :/ )
****
در حالی که به ارومی از روی تخت بلند میشد گفت
+ به سو وون که نگفتین ؟
نامجون : نه ...
زمزمه کرد
+ خوبه
کفشاشو پوشید و بندشو محکم کرد
نامجون : من برم برگه ترخیصتو بگیرم
+ اوهوم ممنون
گوشیشو از تو جیبش در اورد ...
+ اه اینم که شارژ نداره
با دیدن گوشی نامجون چشماش برقی زد گوشی رو از روی میز برداشت و روشنش کرد
+ میانه نامجون شی مجبورم یکم از گوشیت استفاده کنم !
با دیدن جمله " لطفا پین را وارد کنید " جا خورد
اما کمی بعد تاریخ تولد مادر نامجونو وارد کرد
+ باید همین باشه ...
قفل باز شد وارد تلفن شد و شماره سو وونو گرفت
***
پدرش فردا یا نهایتا پس فردا میرسید سئول پس نباید این وضع خونشو میدید به سمت اتاقش حرکت کرد و همه ظرفای کثیفو جمع کرد و دونه دونه اشغالاشو خالی کرد و توی ماشین ظرف شویی چید ...
قرص ماشین رو توی جاییش انداخت که با صدای زنگ توجهش به سنت کاناپه جلب شد ...
دستکشای ظرفشویی رو در اورد و به سمت کاناپه رفت و مثل یه فک دریایی خسته خودشو پرت کرد روی کاناپه ...
دعا میکرد هوسوک نباشه ؛ با دیدن اسم نامجون لبخندی زد
- اوه انیو نامجون شی
هوسوک لبخندی زد
+ آنیو سو وونا
با شنیدن صدای هوسوک انگار لحظه ای قلبش از تپش ایستاد
بعد از چند ثانیه هوسوک با نگرانی پرسید
+ سو وونا ؟!
سو وون به خودش اومد
- اوه ببخشید تویی هوسوکاا
+ چیه حالت گرفته شد ؟
- نه اتفاقا خیلیم ...
میخاست بگه بهش فشار اومده اما ...
- فقط یکم خستم !
+ او پس نمیتونیم بریم سر قرار ؟
- او ن..نه مشکلی نداره
هر چقدر هم که ناراحت یا سرش شلوغ بود ... همیشه هوسوک تو اولویت بود ... همیشه!
۷۵.۹k
۰۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.