قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۴
قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۴
ویو کوک
امشب به خودم اعتراف کردم دوسش دارم..اعتراف کردم عاشقشم و با همه ی رفتارای یهویی و متضادش میخوامش
همیناش برام جذاب بود
حالا که شانس بهم رو کرده چرا که نه... حتی اگر همین امشب و همین چند دقیقه هم باشه ترجیحش میدم به دنیا
کوک : هی...هیونگ!؟
ته : بله!؟(مهربون)
کوک : اگر بخوام امشب...باهات صادق باشم،اجازه اشو دارم!؟(لبخند)
ته : اوهوم
کوک : دلم برای این شخصیتت همیشه تنگ میشه...دلم میخواست همیشه همین میبودی(آروم و بغض)
خودمم از حرفام مطمئن نبودم ؛ اما اگر همین امشب باشه چرا که نه؟!
کوک : شاید فقط همین امشب بتونم باهات راحت...باشم. پس رو راست میگم ، دوست دارم هیونگ...من این شخصیت آروم و مهربونتو که دوبار بیشتر ندیدم دوست دارم .(آروم)
با کلی کلنجار برگشتم سمتش که دیدم با تعجب نگاهم میکنه.
حقم داشت ، خودم از رفتارام وا داده بودم
چطور انتظار داشتم اون تعجب نکنه
مغزم خاموش بود و قلبم حکم فرما. :)
کوک : حالم بده...خیلی حالم بده ، نمیتونی درکم کنی..اما میخوام باهات حرف بزنم. بلکه شاید سبک شم ؛ زندگی بد بهم پشت کرده. خستم ، نمیکشم ... داستان زندگیم رو نمیدونی ! اما...اما من دیگه نمیخوام باشم.(لبخند)
ته : م...منظورت...چیه!؟
کوک : میدونی هیونگ؟...میخوام به یه خواب عمیق و طولانی برم . شاید تو این خواب بتونم رویای همیشگیم رو ببینم . شاید تو این خواب بتونم آزاد بشم ... میخوام نباشم. میخوام از همه دور شم ؛ زندگی کم بهم بدی نکرده. منم میخوام تمومش کنم(بغض و آروم)
دو مین هیچ حرفی بینمون زده نشد تا اینکه با بغلش رفتم تو اغما
این بار اون پا پیش گذاشت...این حس شیرین ته دلم رو دوست داشتم . این تپش قلب نامنظم و بالای قلبمو دوست داشتم .
خودم رو تو بغل آرامش بخش و امنیت بخشش رها کردم
نمیخواستم امشبم تموم شه ، امشب ... شاید بهترین شب تو این زمانا بود.
دستام رو دور کمر باریک و سکشیش حلقه کردم و سرم رو روی سینه هاش گذاشتم
رد اشکام رو گونه هام بود. خوب راهشونو بلد بودن
حدودا ۱۰ مین که گذشت ازم جدا شد و با لبخند نگاهم کرد ؛ همه چی رو تو نگاهش خوندم
با زور لبخندی زدم و پاشدم
ویو تهیونگ
وقتی پاشد ناخودآگاه حس بدی گرفتم . میخواد بره!؟
آروم و زمزمه وارانه گفت..
کوک : کاشکی امشب هرگز تموم نمیشد تهیونگ هیونگی... شبت بخیر(آروم)
با بهت بلند شدم و به رفتنش خیره شدم
میدونست با این کاراش مرض قند میگیرم؟ چرا انقدر قند تو دلم آب میکنی بشر؟؟
ناراحت از رفتنش و خوشحال از حرفاش سمت ماشین راهی شدم
بغلش عجیب خوب بود
حرفاش عجیب درد داشت
نگاهش عجیب گیرنده بود
با فکر اینکه از فردا دیگه پیش خودمه برای اولین بار یه شبو آروم خوابیدم...
ببخشید پارتا خیلی کوتاه کوتاه بود
دو پارت تقدیم نگاه قشنگتون
ویو کوک
امشب به خودم اعتراف کردم دوسش دارم..اعتراف کردم عاشقشم و با همه ی رفتارای یهویی و متضادش میخوامش
همیناش برام جذاب بود
حالا که شانس بهم رو کرده چرا که نه... حتی اگر همین امشب و همین چند دقیقه هم باشه ترجیحش میدم به دنیا
کوک : هی...هیونگ!؟
ته : بله!؟(مهربون)
کوک : اگر بخوام امشب...باهات صادق باشم،اجازه اشو دارم!؟(لبخند)
ته : اوهوم
کوک : دلم برای این شخصیتت همیشه تنگ میشه...دلم میخواست همیشه همین میبودی(آروم و بغض)
خودمم از حرفام مطمئن نبودم ؛ اما اگر همین امشب باشه چرا که نه؟!
کوک : شاید فقط همین امشب بتونم باهات راحت...باشم. پس رو راست میگم ، دوست دارم هیونگ...من این شخصیت آروم و مهربونتو که دوبار بیشتر ندیدم دوست دارم .(آروم)
با کلی کلنجار برگشتم سمتش که دیدم با تعجب نگاهم میکنه.
حقم داشت ، خودم از رفتارام وا داده بودم
چطور انتظار داشتم اون تعجب نکنه
مغزم خاموش بود و قلبم حکم فرما. :)
کوک : حالم بده...خیلی حالم بده ، نمیتونی درکم کنی..اما میخوام باهات حرف بزنم. بلکه شاید سبک شم ؛ زندگی بد بهم پشت کرده. خستم ، نمیکشم ... داستان زندگیم رو نمیدونی ! اما...اما من دیگه نمیخوام باشم.(لبخند)
ته : م...منظورت...چیه!؟
کوک : میدونی هیونگ؟...میخوام به یه خواب عمیق و طولانی برم . شاید تو این خواب بتونم رویای همیشگیم رو ببینم . شاید تو این خواب بتونم آزاد بشم ... میخوام نباشم. میخوام از همه دور شم ؛ زندگی کم بهم بدی نکرده. منم میخوام تمومش کنم(بغض و آروم)
دو مین هیچ حرفی بینمون زده نشد تا اینکه با بغلش رفتم تو اغما
این بار اون پا پیش گذاشت...این حس شیرین ته دلم رو دوست داشتم . این تپش قلب نامنظم و بالای قلبمو دوست داشتم .
خودم رو تو بغل آرامش بخش و امنیت بخشش رها کردم
نمیخواستم امشبم تموم شه ، امشب ... شاید بهترین شب تو این زمانا بود.
دستام رو دور کمر باریک و سکشیش حلقه کردم و سرم رو روی سینه هاش گذاشتم
رد اشکام رو گونه هام بود. خوب راهشونو بلد بودن
حدودا ۱۰ مین که گذشت ازم جدا شد و با لبخند نگاهم کرد ؛ همه چی رو تو نگاهش خوندم
با زور لبخندی زدم و پاشدم
ویو تهیونگ
وقتی پاشد ناخودآگاه حس بدی گرفتم . میخواد بره!؟
آروم و زمزمه وارانه گفت..
کوک : کاشکی امشب هرگز تموم نمیشد تهیونگ هیونگی... شبت بخیر(آروم)
با بهت بلند شدم و به رفتنش خیره شدم
میدونست با این کاراش مرض قند میگیرم؟ چرا انقدر قند تو دلم آب میکنی بشر؟؟
ناراحت از رفتنش و خوشحال از حرفاش سمت ماشین راهی شدم
بغلش عجیب خوب بود
حرفاش عجیب درد داشت
نگاهش عجیب گیرنده بود
با فکر اینکه از فردا دیگه پیش خودمه برای اولین بار یه شبو آروم خوابیدم...
ببخشید پارتا خیلی کوتاه کوتاه بود
دو پارت تقدیم نگاه قشنگتون
۲.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.