مافیای عاشق پازت ۲۲
دیگه آخرای شب بود که ته دیگه رفت منو کوکم توی اتاق بودیم
ا.ت:کوک یه سوال
کوک:جانم
ا.ت:خودت و ته درمورد چی پایین حرف می زدید
کوک:کدومش
ا.ت:ازدواج یونگی
شما که میگید ناراضی هست
ولی خیلی خوشحال بود موقعی به من گفت
کوک:می خوای بشنویش
ا.ت:برای چی
کوک:یونگی برای نفع باند مجبور شده ازدواج کنه
ا.ت:
ا.ت:میشه بگی
کوک:خب منو یونگی باهم دیگه دوست هستیم ...ولی رابطه خانوادگی هم داریم ...........ا.ت:مثلا چه رابطه ای .....کوک:من جانشین بابا شدم با اینکه نمی خواستم چون تنها وارثش بودم ........خب کوچیک که بودم مامانم رو از دست دادم .....مامان تنها کسی بود که منو از دست بابا نجات می داد همیشه مراقبم بود که بابا بهم آسیب نزنه ....دلیل این رفتار های بابا رو هم نمی دونستم تا چند سال پیش که فهمیدم ....ا.ت:دلیلش چی بود
کوک یه لبخند تلخ زد که دلم به آتیش کشیده شد ...کوک:مهم نیست ........ا.ت:متاسفم ناراحتت کردم
........کوک:ولش کن حالا .....فقط همینو بدون که یونگی و من برادر ناتنی هستیم .........ا.ت:چی ......کوک:خب مامان که مرد بابا دیگه خیلی تغییر کرد .......ازدواج کرد که یونگی رو از اون خانم باردار شد
و اون خانم هم هیچ اطلاعاتی ازش وجود نداره حتی اسمش......چون بعد از اینکه یونگی رو به دنیا آورد دیگه قیبش زد ...........ا.ت:الان چرایونگی می خواد ازدواج کنه .....کوک:خب یکی از شزیک های بابا الان می خواد که یکی ازما بادخترش ازدواج کنیم .....من که ازدواج کردم .....یونگی الان هست که مجبورش کرد باهاش ازدواج کنه .......ا.ت:یونگی چرا خوشحال هست ........کوک:خب یه اتفاقایی قراره بیوفته که باعث خوشحالیش هست .......ا.ت:یونگی به من گفت باهم یه مدرسه می رفتن
.........کوک:آرع یه مدرسه می رفتن .....این هم باعث خوشحالی یونگی هست .......حالاهم بخواب دیگه بعدا همه چی رو می فهمی .......ا.ت:باورم نمیشه... تو .....یونگی .....برادر .....هیچیتون شبیه هم نیست ........پس چرا یونگی مثل دوستا باهات رفتار می کنه ......کوک:اره برادریم ولی ناتنی ۲ چون که باید جلو بقیه ی باند سرد باشیم ۳ سوالی امری چیزی ندارید بانو
.......ا.ت:خیر
کوک:خب بخوابیم
ا.ت:شب بخیر
دستش دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چشبوند......
"توضیح کامل ماجرا (فصل دوم )هست
ا.ت:کوک یه سوال
کوک:جانم
ا.ت:خودت و ته درمورد چی پایین حرف می زدید
کوک:کدومش
ا.ت:ازدواج یونگی
شما که میگید ناراضی هست
ولی خیلی خوشحال بود موقعی به من گفت
کوک:می خوای بشنویش
ا.ت:برای چی
کوک:یونگی برای نفع باند مجبور شده ازدواج کنه
ا.ت:
ا.ت:میشه بگی
کوک:خب منو یونگی باهم دیگه دوست هستیم ...ولی رابطه خانوادگی هم داریم ...........ا.ت:مثلا چه رابطه ای .....کوک:من جانشین بابا شدم با اینکه نمی خواستم چون تنها وارثش بودم ........خب کوچیک که بودم مامانم رو از دست دادم .....مامان تنها کسی بود که منو از دست بابا نجات می داد همیشه مراقبم بود که بابا بهم آسیب نزنه ....دلیل این رفتار های بابا رو هم نمی دونستم تا چند سال پیش که فهمیدم ....ا.ت:دلیلش چی بود
کوک یه لبخند تلخ زد که دلم به آتیش کشیده شد ...کوک:مهم نیست ........ا.ت:متاسفم ناراحتت کردم
........کوک:ولش کن حالا .....فقط همینو بدون که یونگی و من برادر ناتنی هستیم .........ا.ت:چی ......کوک:خب مامان که مرد بابا دیگه خیلی تغییر کرد .......ازدواج کرد که یونگی رو از اون خانم باردار شد
و اون خانم هم هیچ اطلاعاتی ازش وجود نداره حتی اسمش......چون بعد از اینکه یونگی رو به دنیا آورد دیگه قیبش زد ...........ا.ت:الان چرایونگی می خواد ازدواج کنه .....کوک:خب یکی از شزیک های بابا الان می خواد که یکی ازما بادخترش ازدواج کنیم .....من که ازدواج کردم .....یونگی الان هست که مجبورش کرد باهاش ازدواج کنه .......ا.ت:یونگی چرا خوشحال هست ........کوک:خب یه اتفاقایی قراره بیوفته که باعث خوشحالیش هست .......ا.ت:یونگی به من گفت باهم یه مدرسه می رفتن
.........کوک:آرع یه مدرسه می رفتن .....این هم باعث خوشحالی یونگی هست .......حالاهم بخواب دیگه بعدا همه چی رو می فهمی .......ا.ت:باورم نمیشه... تو .....یونگی .....برادر .....هیچیتون شبیه هم نیست ........پس چرا یونگی مثل دوستا باهات رفتار می کنه ......کوک:اره برادریم ولی ناتنی ۲ چون که باید جلو بقیه ی باند سرد باشیم ۳ سوالی امری چیزی ندارید بانو
.......ا.ت:خیر
کوک:خب بخوابیم
ا.ت:شب بخیر
دستش دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چشبوند......
"توضیح کامل ماجرا (فصل دوم )هست
۱۲۸.۵k
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.