★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت 1...
تق تق
ضربه ها به در خورد و پسر غرق در کار رو از جا پروند.
_بیا تو
منشی:رئیس مین یه سری برگه هست که باید امضا کنید.
یونگی که بیشتر به شوگا معروف بود بدون هیچ حرفی زیر برگه ها امضا زد و به سردی گفت:
_میتونی بری
هیچکس نبود که مین یونگی رو نشناسه جوون ترین رئیس شرکت که تو اکثر کشورا کمپانی زده بود.
اون نه فقط بخاطر مهارتش تو کار معروف بود بلکه بخاطر ظاهرشم معروف بود.
صورت جذاب، بدن ورزیده و عضله ایش، چشمای خمار و جذاب....
همه چیز راجب مین یونگی عالیه ولی اون یه رازی داره که هیچکس نمیدونه ...
رینگگگگگ
_بله؟
چانیول: قربان اونو گرفتیم
یونگی با شنیدن این حرف پوزخندی زد
_خوبه میام اونجا
تلفن رو قطع کرد و کلیداشو برداشت و سوار لامبورگینیش شد و با سرعت شرکت رو ترک کرد.
چانیول:قربان
_اون کجاس؟
فلانی : بزارید برم! هی تو!
مرد مدام تقلا میکرد، قبل از اینکه دوباره شروع به تقلا کنه با تعجب به یونگی نگاه کرد.
فلانی: چی از جونم میخوای؟!
یونگی با خونسردی بهش نگاه کرد و به طرفش رفت.
_خودت میدونی چی میخوام.
با خونسردی و یه پوزخند کنار لبش جواب داد.
فلانی: میخوام بمیرم ( ادمین: اصکل شده؟؟؟)
یونگی هفت تیرشو دراورد و روبروی سر مرد قرار داد.
"بنگ"
یونگی با پوزخندی که رضایتمندی ازش میبارید به بدن مرده اون نگاه کرد و از اونجا دور شد.
ادامه دارد...
پارت 1...
تق تق
ضربه ها به در خورد و پسر غرق در کار رو از جا پروند.
_بیا تو
منشی:رئیس مین یه سری برگه هست که باید امضا کنید.
یونگی که بیشتر به شوگا معروف بود بدون هیچ حرفی زیر برگه ها امضا زد و به سردی گفت:
_میتونی بری
هیچکس نبود که مین یونگی رو نشناسه جوون ترین رئیس شرکت که تو اکثر کشورا کمپانی زده بود.
اون نه فقط بخاطر مهارتش تو کار معروف بود بلکه بخاطر ظاهرشم معروف بود.
صورت جذاب، بدن ورزیده و عضله ایش، چشمای خمار و جذاب....
همه چیز راجب مین یونگی عالیه ولی اون یه رازی داره که هیچکس نمیدونه ...
رینگگگگگ
_بله؟
چانیول: قربان اونو گرفتیم
یونگی با شنیدن این حرف پوزخندی زد
_خوبه میام اونجا
تلفن رو قطع کرد و کلیداشو برداشت و سوار لامبورگینیش شد و با سرعت شرکت رو ترک کرد.
چانیول:قربان
_اون کجاس؟
فلانی : بزارید برم! هی تو!
مرد مدام تقلا میکرد، قبل از اینکه دوباره شروع به تقلا کنه با تعجب به یونگی نگاه کرد.
فلانی: چی از جونم میخوای؟!
یونگی با خونسردی بهش نگاه کرد و به طرفش رفت.
_خودت میدونی چی میخوام.
با خونسردی و یه پوزخند کنار لبش جواب داد.
فلانی: میخوام بمیرم ( ادمین: اصکل شده؟؟؟)
یونگی هفت تیرشو دراورد و روبروی سر مرد قرار داد.
"بنگ"
یونگی با پوزخندی که رضایتمندی ازش میبارید به بدن مرده اون نگاه کرد و از اونجا دور شد.
ادامه دارد...
۳.۸k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳