Halp part12(آخر)
ا.ت:تو توکی هستی؟؟؟
جوهو:کیم جوهو...من همونی ام که با اومدن تو رفتم پرورشگاه...
ا.ت:نه نه امکان نداره!
جوهو:انتقاممو ازت میگیرم عوضی.
اسلحه کلتش رو دراورد و به سمت من گرفت چشامو بستم که دیدم یه گلوله زد...الان مردم؟
کوک با نگرانی:خوبی ا.ت؟؟؟؟
ته بغلم کرد و دستامو باز کرد...
ا.ت با بغض:کشتیش؟؟
کوک:نه بیهوشع...بهتر فرار کنیم...
_صدای گلوله اومد...
+همه جارو بگردید
کوک:شت پیدامون کردننن...
ته براید استایل بغلم کرد و یه راهه جدا از کوک رو رفت
کوک:هعی وی کجا میری؟؟لجبازی نکن بیااا الان میرسن
ا.ت با گریه:توروخدا ته گوش کن به حرفش
ته:از کجا معلوم نمیخوای مارو بکشی ها؟
کوک:یکم جلوتر یه راه پله هست که مارو میبره به بالاپشت بوم اونجا مخفی میشیم و با پلیس تماس میگیریم...لطفا بهم اعتماد
ته با تردید دنبال کوک راه افتاد و بعد از چند مین به بالا پشت بوم رسیدیم...باد شدیدی میومد که باعث میشد موهام روی صورتمو بپوشونه
ا.ت با بغض:جئون چیکار کنیم؟من میترسم
کوک نزدیکم شد یه با دستش اشکمو پاک کنه که ته محکم مچش رو گرفت...
ا.ت:ته بس کن دیگههه اه...
ته:نکنه عاشقش شدی ها؟
کوک:چرا میخوای کاری کنی به زور عاشقت باشه ها؟
کوک و ته درحال بحث بودن و اصلا حواسشون نبود...همینطور که داشتم دعواشون رو تماشا میکردم چشمم به جوهو افتاد که با صورت خونی(چون کوک بهش ضربه زده بود دیگه)کلت رو سمت ما گرفته و مثل یه سگ وحشی میخواد شلیک کنه با ترس و وحشت داد زدم:نهههه
ته روشو برگردوند و تا دید جوهو میخواد شلیک کنه مثل یه محافظ عاشق من رو بغل کرد...
(صدای شلیک گلوله)
درحالی که گوشه لبم رو گرفته بودم با ترس نفس نفس میزدم...جو خیلی ساکت شده بود...ته روشو برگردوند و دید جونگ کوک خیلی آروم وایساده و داره نفس نفس میزنه...بلاخره منو ول کرد و رفت سمت جونگ کوک که یهو کوک از پشت روی ته افتاد...
جونگ کوک:*سرفه*
ته با بغض:ک ک ک کوک...
درحالی که دستم رو روی دهنم گذاشته بودم بهشون نزدیک شدم...جسم بی جون کوک توی بغل تهیونگ بود...رنگش مثل گچ سفید شده بود و نفس نفس میزد
ته با بغض و داد:جئوووون...من غلط کردم توروخدا بلنددددشو هق هق...
کوک بی جون:م م م من خوب م م میشم"سرفه"
ته:توروخدا صحبت نکن هق...داره ازت خون میره هق...
کوک:ته م م من رو م میبخشی؟
ته:توروخدا هق...کوک لطفا نرووو هق
کوک:ته ب ب بهم قول بده که"سرفه"ب ب به جای من خوب زندگی کنی و ب به آرمیا عشق بورزی"سرفه"و از عشقم ک ک که ا.ت ه ه هست محافظت کنی...
ته:صحبت نکننن داره ازت خون میررره
کوک بی جون داشت زمزمه میکرد:ت ت ته منو ببخ...
که چشماش روی هم رفت و نفسش قعط شد...
ته با داد:کووووووووووک
تنها کاری که میتونستم بکنم اروم و بی صدا گریه کردن بود...کم کم پلیس هارسیدن و جوهو رو بردن...
(10سال بعد)
ته:ا.ت..عزیزم حاضری؟
ا.ت:آره بریم...یانگ دو بیا پسرم...
یانگ دو:بابایی داریم میریم کجا؟
ته:امروز سالگرد عمو کوکیه!...داریم میریم اونجا
یانگ دو:بابا عمو کوک قهرمان بود؟
ته:اوهوم...
یانگ دو:منم میخوام مثل اون قهرمان بشم...
اشک تو چشام جمع شد و به ته و یانگ دو خیره شدم...ته یانگ دو رو بغل کرد تا از خونه خارج بشیم میخواستم تلوزیون رو خاموش کنم که اخبار اعلام کرد:[جوهو خلافکار و رییس باند مافیایی پس از گذشت 10سال از زندان آزاد شد]
نه نه...دوباره نه...
●----------------♡پایان♡----------------●
میدونم زیاد جالب نبود ولی خب وقتی کوک مرد خودم اشکم داشت در میومد...بازم ببخشید:)♡
جوهو:کیم جوهو...من همونی ام که با اومدن تو رفتم پرورشگاه...
ا.ت:نه نه امکان نداره!
جوهو:انتقاممو ازت میگیرم عوضی.
اسلحه کلتش رو دراورد و به سمت من گرفت چشامو بستم که دیدم یه گلوله زد...الان مردم؟
کوک با نگرانی:خوبی ا.ت؟؟؟؟
ته بغلم کرد و دستامو باز کرد...
ا.ت با بغض:کشتیش؟؟
کوک:نه بیهوشع...بهتر فرار کنیم...
_صدای گلوله اومد...
+همه جارو بگردید
کوک:شت پیدامون کردننن...
ته براید استایل بغلم کرد و یه راهه جدا از کوک رو رفت
کوک:هعی وی کجا میری؟؟لجبازی نکن بیااا الان میرسن
ا.ت با گریه:توروخدا ته گوش کن به حرفش
ته:از کجا معلوم نمیخوای مارو بکشی ها؟
کوک:یکم جلوتر یه راه پله هست که مارو میبره به بالاپشت بوم اونجا مخفی میشیم و با پلیس تماس میگیریم...لطفا بهم اعتماد
ته با تردید دنبال کوک راه افتاد و بعد از چند مین به بالا پشت بوم رسیدیم...باد شدیدی میومد که باعث میشد موهام روی صورتمو بپوشونه
ا.ت با بغض:جئون چیکار کنیم؟من میترسم
کوک نزدیکم شد یه با دستش اشکمو پاک کنه که ته محکم مچش رو گرفت...
ا.ت:ته بس کن دیگههه اه...
ته:نکنه عاشقش شدی ها؟
کوک:چرا میخوای کاری کنی به زور عاشقت باشه ها؟
کوک و ته درحال بحث بودن و اصلا حواسشون نبود...همینطور که داشتم دعواشون رو تماشا میکردم چشمم به جوهو افتاد که با صورت خونی(چون کوک بهش ضربه زده بود دیگه)کلت رو سمت ما گرفته و مثل یه سگ وحشی میخواد شلیک کنه با ترس و وحشت داد زدم:نهههه
ته روشو برگردوند و تا دید جوهو میخواد شلیک کنه مثل یه محافظ عاشق من رو بغل کرد...
(صدای شلیک گلوله)
درحالی که گوشه لبم رو گرفته بودم با ترس نفس نفس میزدم...جو خیلی ساکت شده بود...ته روشو برگردوند و دید جونگ کوک خیلی آروم وایساده و داره نفس نفس میزنه...بلاخره منو ول کرد و رفت سمت جونگ کوک که یهو کوک از پشت روی ته افتاد...
جونگ کوک:*سرفه*
ته با بغض:ک ک ک کوک...
درحالی که دستم رو روی دهنم گذاشته بودم بهشون نزدیک شدم...جسم بی جون کوک توی بغل تهیونگ بود...رنگش مثل گچ سفید شده بود و نفس نفس میزد
ته با بغض و داد:جئوووون...من غلط کردم توروخدا بلنددددشو هق هق...
کوک بی جون:م م م من خوب م م میشم"سرفه"
ته:توروخدا صحبت نکن هق...داره ازت خون میره هق...
کوک:ته م م من رو م میبخشی؟
ته:توروخدا هق...کوک لطفا نرووو هق
کوک:ته ب ب بهم قول بده که"سرفه"ب ب به جای من خوب زندگی کنی و ب به آرمیا عشق بورزی"سرفه"و از عشقم ک ک که ا.ت ه ه هست محافظت کنی...
ته:صحبت نکننن داره ازت خون میررره
کوک بی جون داشت زمزمه میکرد:ت ت ته منو ببخ...
که چشماش روی هم رفت و نفسش قعط شد...
ته با داد:کووووووووووک
تنها کاری که میتونستم بکنم اروم و بی صدا گریه کردن بود...کم کم پلیس هارسیدن و جوهو رو بردن...
(10سال بعد)
ته:ا.ت..عزیزم حاضری؟
ا.ت:آره بریم...یانگ دو بیا پسرم...
یانگ دو:بابایی داریم میریم کجا؟
ته:امروز سالگرد عمو کوکیه!...داریم میریم اونجا
یانگ دو:بابا عمو کوک قهرمان بود؟
ته:اوهوم...
یانگ دو:منم میخوام مثل اون قهرمان بشم...
اشک تو چشام جمع شد و به ته و یانگ دو خیره شدم...ته یانگ دو رو بغل کرد تا از خونه خارج بشیم میخواستم تلوزیون رو خاموش کنم که اخبار اعلام کرد:[جوهو خلافکار و رییس باند مافیایی پس از گذشت 10سال از زندان آزاد شد]
نه نه...دوباره نه...
●----------------♡پایان♡----------------●
میدونم زیاد جالب نبود ولی خب وقتی کوک مرد خودم اشکم داشت در میومد...بازم ببخشید:)♡
۲۶.۴k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.