چند پارتی: نام:"من فقط توجه میخوام!" شرط:¹⁵ کامنت🚬
part ¹
******
+:عزیزم...گفتم ک بابات اجازه نمیده!
سومی:هوم...باچه اوما*ناراحت
دختر کوچولو با بغض ب اتاقش رفت....
البته چ اتاقی؟
ی تخت و کمد دست دوم فقط تو اتاقش بود,بر خلاف اتاق رنگین و قشنگ داداشش...
ارو رو تختش نشست و زانوهاشو بغل کرد...
اشک هاش رو گونه هاش روونه شدن...
سومی:بابایی پنو دوشت ندالههه....هیم چلا؟چلا پنو دوشت نداله!چون دخملم؟اگه پنم پسل بودم بام مهلبون بود؟
دخترک ⁵ ساله ب سمت اتاق برادرش رفت و ازش مداد رنگی و چند تا برگه گرفت تا حداقل با نقاشی بتونه خودشو سرگرم کنه...
ب اتاقش برگشت و روی تختش ب پشت خابید و مشغول نقاشی خانواده اش شد...
سومی:هوم...خوفه...تو این نگاشیه من وجود ندالم!
دوباره مشغول کشیدن نقاشی شد...
سومی:تو این نگاشی من پسلم!
آروم اشکاشو پاک کرد و نقاشی هاشو گذاشت زیر تخت...
رفت بیرون ک همون موقع رنگ خونه خورده شد و مستر کیم نمایان شد....
مامانش در رو باز کرده بود...
_:سلام قهرمان مننن*رو ب سوجون>
سوجون:بابالیییی*پرید بغل ته>
دخترک با بغض ب اون صحنه نگاه میکرد....
اما اون هیچوقت طمع محبت باباشو نچشیده بود,طمع اسباب بازی داشتن,طمع بیرون رفتن,طمع بستنی خوردن,طمع بغل هایه باباش,طمع "دوست داشته شدن",مامانش بش توجه میکرد ولی باباش اجازه نمیداد واسش اسباب بازی بخره....
دخترک همونطور ب بغل کردن و تعریف هایی ک باباش از از برادرش نیکرد,خیره بود,
با خودش گف:یعنی اگه پسل بودم دیگه کتک نمیخولدم؟اگه پسل بودم بابا بم میگف قهلمان؟اگه پسل بودم بلام اسباب بازی میخلید؟
تهیونگ خاست بره اتاق سوجون چون میخاست بش بش ی چیزی نشون بده...
اتاق سوجون و سومی کنار هم بود برا همین وقتی خاست بره اتاق پسرش مداد رنگی هایه سوجون رو رو تخت سومی دید...
_:دختره ی...
با دو پله ها. رو طی کرد و رسید ب دخترش ک رو مبل ساکت نشست بود شونه شو گرفت و اتداختش زمین...
_:مداد رنگی هایه قهرمانو میدزدی؟
سوجون:آپا..من خو...
_:ساکت...
بعد از شونه ی سومی گرفت و کشون کشون بردش طبقه بالا...
رفت تو اتاق خودش و سویون*اسم زن ته*....
دخترک رو انداخت زمین...
هنوز رد کتک هایه قبلی رو پوست دختر بود...
با کمربند شروع کرد ب زدنش*یا مسیححح*...
سومی:هق...هق...هق....
_عصر_ساعت:⁵_
دخترک رو زمین سرد اتاقش خوابیده بود...
بدنش هنوز درد داشت...
با صدایه داد و فریاد متوجه شد پدر و مادرش دارن دعوا میکنن:
_:سویونااا...الان بخاطر اون دختره داری با من دعوا میکنی؟
+:اون دختره,بچه توعه,تو پدرشییی*داد
_:من دلم نمیخاد اون باشه,اگه اون دختره دنیا نمیومد الان راحت بودیم,③ نفری راحت!*داد
سومی:اوما*اشک
سویون وقتی بدگشت و چهره و بدن دخترش رو دید سریع از پله ها بالا رفت و اونو ب آغوش گرفت...
+:جانم؟جانم دخترم؟
سومی:من...دوشت ندالم بخاطل من دعوا تنین!
ی دفه تهیونگ...
******
+:عزیزم...گفتم ک بابات اجازه نمیده!
سومی:هوم...باچه اوما*ناراحت
دختر کوچولو با بغض ب اتاقش رفت....
البته چ اتاقی؟
ی تخت و کمد دست دوم فقط تو اتاقش بود,بر خلاف اتاق رنگین و قشنگ داداشش...
ارو رو تختش نشست و زانوهاشو بغل کرد...
اشک هاش رو گونه هاش روونه شدن...
سومی:بابایی پنو دوشت ندالههه....هیم چلا؟چلا پنو دوشت نداله!چون دخملم؟اگه پنم پسل بودم بام مهلبون بود؟
دخترک ⁵ ساله ب سمت اتاق برادرش رفت و ازش مداد رنگی و چند تا برگه گرفت تا حداقل با نقاشی بتونه خودشو سرگرم کنه...
ب اتاقش برگشت و روی تختش ب پشت خابید و مشغول نقاشی خانواده اش شد...
سومی:هوم...خوفه...تو این نگاشیه من وجود ندالم!
دوباره مشغول کشیدن نقاشی شد...
سومی:تو این نگاشی من پسلم!
آروم اشکاشو پاک کرد و نقاشی هاشو گذاشت زیر تخت...
رفت بیرون ک همون موقع رنگ خونه خورده شد و مستر کیم نمایان شد....
مامانش در رو باز کرده بود...
_:سلام قهرمان مننن*رو ب سوجون>
سوجون:بابالیییی*پرید بغل ته>
دخترک با بغض ب اون صحنه نگاه میکرد....
اما اون هیچوقت طمع محبت باباشو نچشیده بود,طمع اسباب بازی داشتن,طمع بیرون رفتن,طمع بستنی خوردن,طمع بغل هایه باباش,طمع "دوست داشته شدن",مامانش بش توجه میکرد ولی باباش اجازه نمیداد واسش اسباب بازی بخره....
دخترک همونطور ب بغل کردن و تعریف هایی ک باباش از از برادرش نیکرد,خیره بود,
با خودش گف:یعنی اگه پسل بودم دیگه کتک نمیخولدم؟اگه پسل بودم بابا بم میگف قهلمان؟اگه پسل بودم بلام اسباب بازی میخلید؟
تهیونگ خاست بره اتاق سوجون چون میخاست بش بش ی چیزی نشون بده...
اتاق سوجون و سومی کنار هم بود برا همین وقتی خاست بره اتاق پسرش مداد رنگی هایه سوجون رو رو تخت سومی دید...
_:دختره ی...
با دو پله ها. رو طی کرد و رسید ب دخترش ک رو مبل ساکت نشست بود شونه شو گرفت و اتداختش زمین...
_:مداد رنگی هایه قهرمانو میدزدی؟
سوجون:آپا..من خو...
_:ساکت...
بعد از شونه ی سومی گرفت و کشون کشون بردش طبقه بالا...
رفت تو اتاق خودش و سویون*اسم زن ته*....
دخترک رو انداخت زمین...
هنوز رد کتک هایه قبلی رو پوست دختر بود...
با کمربند شروع کرد ب زدنش*یا مسیححح*...
سومی:هق...هق...هق....
_عصر_ساعت:⁵_
دخترک رو زمین سرد اتاقش خوابیده بود...
بدنش هنوز درد داشت...
با صدایه داد و فریاد متوجه شد پدر و مادرش دارن دعوا میکنن:
_:سویونااا...الان بخاطر اون دختره داری با من دعوا میکنی؟
+:اون دختره,بچه توعه,تو پدرشییی*داد
_:من دلم نمیخاد اون باشه,اگه اون دختره دنیا نمیومد الان راحت بودیم,③ نفری راحت!*داد
سومی:اوما*اشک
سویون وقتی بدگشت و چهره و بدن دخترش رو دید سریع از پله ها بالا رفت و اونو ب آغوش گرفت...
+:جانم؟جانم دخترم؟
سومی:من...دوشت ندالم بخاطل من دعوا تنین!
ی دفه تهیونگ...
۲۸.۹k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.