وقتی حتی تحمل یک شب جدایی از هم رو ندارید
موبایلتو از روی کمد کوچیک کنار تخت برداشتی و سرت رو ، به بالشت نرم تکیه دادی.
بخاطر دعوایی که با چند ساعت پیش با هیونجین داشتی ،
نمیخواستی خودت رو ضعیف نشون بدی و یا جوری رفتار کنی انگار در نبودش حوصله ات سر رفته یا یک همچین چیزی
حداقل نمیخواستی بفهمه الان توی قلبت غوغاست که نمیتونی کنارش شب رو بگذرونی واسه همین که این احساسات رو پیش خودت نگه داری ، فقط نفس عمیقی کشیدی و خودت رو سرگرم با گوشیت نشون دادی ، هر چند خودت هم میدونستی حتی ور رفتن با گوشیت بدون اون چیز خوشایند و سرگرم کننده ای نیست ولی..قرار نبود این ضعف رو به دوست پسرت نشون بدی.
توی همین حین هیون توی تاریکی هال پذیرایی خونه ، روی مبل دراز کشیده بود و به سقف سفید و خاکستری مقابلش ، نگاه میکرد.
خسته بود و از شدت فکر کردن به بحث مسخره ی شما دو نفر ، واقعاً تنش رنجون شده بود ولی نمیتونست بخوابه.
اون حس گرمایی که موقع خواب بهش نیاز داشت حالا در کار نبود و کنار اومدن با این موضوع قطعا برای مرد عاشقی مثل هیونجین ، شکنجه ای بیش نبود.
نفس عمیقی کشید و به در بسته ی اتاق مشترکتون نگاهی انداخت
نمیدونست الان خوابی یا چی...ولی یک حسی بهش میگفت فقط بیاد کنارت و بدون اینکه بفهمی ، توی خواب تورو در آغوش خودش بگیره...نمیخواست معذرت خواهی کنه چون منتظر معذرت خواهی تو بود ، و از طرفی تورو مقصر میدونست ولی کنار اومدن با اینکه امشب رو قراره تنها سپری کنه واقعاً زجر داشت..
پوفی کشید و پلکاشو روی هم فشار داد
_توی زندگیم هیچ وقت اینطوری حرص نخوردم
زیر لب زمزمه کرد ، و از روی مبل بلند شد..
خودش رو به در اتاق رسوند و قبل از اینکه دستگیره رو برای باز کردن در پایین بکشه..لحظه ای مکس کرد تا از تصمیمش مطمئن بشه ولی... قطعا یا باید همینطور که قهر بود تورو بغل میکرد یا هم کل شب رو توی این سرما روی مبل میخوابید..
قطعات گزینه ی اول انتخابش بود پس ، دستش رو سفت کرد و دستگیره رو یک باره ، پایین کشید...
فضای اتاق هم درست مثل هال آروم و تاریک بود و جسم تو که روی تخت زیر پتو برآمدگی ایجاد کرده بود هم نشون میداد دراز کشیدی و خوابیدی..
حداقل از دید هیونجین اینطور بود.
نفس آسوده ای کشید چون میدونست خوابت عمیقه و احتمال اینکه بیدار بشی کمه ، پس فقط به سمتت اومد و وزنش رو خیلی آروم برای تولید هیچ گونه صدایی ، روی تخت انداخت...
#هیونجین#استریکیدز
بخاطر دعوایی که با چند ساعت پیش با هیونجین داشتی ،
نمیخواستی خودت رو ضعیف نشون بدی و یا جوری رفتار کنی انگار در نبودش حوصله ات سر رفته یا یک همچین چیزی
حداقل نمیخواستی بفهمه الان توی قلبت غوغاست که نمیتونی کنارش شب رو بگذرونی واسه همین که این احساسات رو پیش خودت نگه داری ، فقط نفس عمیقی کشیدی و خودت رو سرگرم با گوشیت نشون دادی ، هر چند خودت هم میدونستی حتی ور رفتن با گوشیت بدون اون چیز خوشایند و سرگرم کننده ای نیست ولی..قرار نبود این ضعف رو به دوست پسرت نشون بدی.
توی همین حین هیون توی تاریکی هال پذیرایی خونه ، روی مبل دراز کشیده بود و به سقف سفید و خاکستری مقابلش ، نگاه میکرد.
خسته بود و از شدت فکر کردن به بحث مسخره ی شما دو نفر ، واقعاً تنش رنجون شده بود ولی نمیتونست بخوابه.
اون حس گرمایی که موقع خواب بهش نیاز داشت حالا در کار نبود و کنار اومدن با این موضوع قطعا برای مرد عاشقی مثل هیونجین ، شکنجه ای بیش نبود.
نفس عمیقی کشید و به در بسته ی اتاق مشترکتون نگاهی انداخت
نمیدونست الان خوابی یا چی...ولی یک حسی بهش میگفت فقط بیاد کنارت و بدون اینکه بفهمی ، توی خواب تورو در آغوش خودش بگیره...نمیخواست معذرت خواهی کنه چون منتظر معذرت خواهی تو بود ، و از طرفی تورو مقصر میدونست ولی کنار اومدن با اینکه امشب رو قراره تنها سپری کنه واقعاً زجر داشت..
پوفی کشید و پلکاشو روی هم فشار داد
_توی زندگیم هیچ وقت اینطوری حرص نخوردم
زیر لب زمزمه کرد ، و از روی مبل بلند شد..
خودش رو به در اتاق رسوند و قبل از اینکه دستگیره رو برای باز کردن در پایین بکشه..لحظه ای مکس کرد تا از تصمیمش مطمئن بشه ولی... قطعا یا باید همینطور که قهر بود تورو بغل میکرد یا هم کل شب رو توی این سرما روی مبل میخوابید..
قطعات گزینه ی اول انتخابش بود پس ، دستش رو سفت کرد و دستگیره رو یک باره ، پایین کشید...
فضای اتاق هم درست مثل هال آروم و تاریک بود و جسم تو که روی تخت زیر پتو برآمدگی ایجاد کرده بود هم نشون میداد دراز کشیدی و خوابیدی..
حداقل از دید هیونجین اینطور بود.
نفس آسوده ای کشید چون میدونست خوابت عمیقه و احتمال اینکه بیدار بشی کمه ، پس فقط به سمتت اومد و وزنش رو خیلی آروم برای تولید هیچ گونه صدایی ، روی تخت انداخت...
#هیونجین#استریکیدز
۲.۱k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.