تکپارتی اولین دیدار
کوک: ات شی!
ات: هوم؟
کوک: یه چیزی میگم جواب نده بهش فکر کن خب؟
ات: هوم؟
کوک: چیزه..بهش هیچ اعتقادی نداشتم ولی با دیدن تو به واقعی بودنش پی بردم!
ات: هن؟
کوک: منعاشقتشدم ...سریع گفت... ای..اینم شمارهمه لطفا اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن
ات: عا ب..باشه
بقیه راه رو تو سکوت رفتن تا اینکه
کوک: شب رو چیکار میکنی؟ فکر نکنم بخوای به خونه برگردی!
ات: یه اتاق تو هتل میگیرم تا ببینم بعدش چی میشه
کوک: هوم خوبه
به هتل رسیدن
ات: ببخشید واسه من به زحمت افتادی انیونگ
کوک: انیونگ
(خیلی طولانی شدددد قرار بود تکپارتی باشهههه)
*چندمین بعد*
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم
نمیدونم چی بگم
خیلی جذاب بودااا ولی نمیدونم
احساس میکنم روش کراش زدم
یعنی حس جدیدم دوست داشتنه؟
بعد کلی کلنجار به این نتیجه رسیدم که دوسش دارم
خواستم بهش زنگ بزنم که صدای کلید انداختن اومد و در اتاق باز شد!
یاخدااا بدبخ شدممم
پت: حالا دیگه فرار میکنی دختره ی خیرسر؟
ات: م..من
پت: خفه شووو
با اشاره ی دستش بادیگارداش دستامو از پشت گرفتن و کشون کشون تا ماشین بردنم
پت: ساعت ۹عه و تو با پسر آقای جئون ازدواج میکنی و اینبارم نمیتونی از دستم در بری!
ات: ج..جئون؟ اسمش چیه؟
پت: جونگ کوک
ات: باباجان حل چشاته باهاش مزدوج میشم جیکمم درنمیاد؛) ...با نیشی که تا بناگوش بازه...
رسیدیم سالن جونگ کوک رو دیدم که داره با یه مردی که فکر کنم باباشه بحث میکنه
کوک: عایش دارم میگم که من عاشق یه نفر دیگه شدم بابااا!
پک: منم بهت میگم که باید با دختر آقای لی ازدواج کنی!
تا کوک خواست حرفی بزنه از پشت سر زدم به شونش
ات: جونگ کوکا! دوست دارم
*چندسال بعد*
کوک: اتتتتت کجایی بیا که دخترت پدرمو دراوردددد
ات: چندتا بچه میخواستی؟ ۴تا؟
کوک: غلط کردممممم عررررر
مینسو (دخترشون): عرررررررررررررر
ات: هوم؟
کوک: یه چیزی میگم جواب نده بهش فکر کن خب؟
ات: هوم؟
کوک: چیزه..بهش هیچ اعتقادی نداشتم ولی با دیدن تو به واقعی بودنش پی بردم!
ات: هن؟
کوک: منعاشقتشدم ...سریع گفت... ای..اینم شمارهمه لطفا اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن
ات: عا ب..باشه
بقیه راه رو تو سکوت رفتن تا اینکه
کوک: شب رو چیکار میکنی؟ فکر نکنم بخوای به خونه برگردی!
ات: یه اتاق تو هتل میگیرم تا ببینم بعدش چی میشه
کوک: هوم خوبه
به هتل رسیدن
ات: ببخشید واسه من به زحمت افتادی انیونگ
کوک: انیونگ
(خیلی طولانی شدددد قرار بود تکپارتی باشهههه)
*چندمین بعد*
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم
نمیدونم چی بگم
خیلی جذاب بودااا ولی نمیدونم
احساس میکنم روش کراش زدم
یعنی حس جدیدم دوست داشتنه؟
بعد کلی کلنجار به این نتیجه رسیدم که دوسش دارم
خواستم بهش زنگ بزنم که صدای کلید انداختن اومد و در اتاق باز شد!
یاخدااا بدبخ شدممم
پت: حالا دیگه فرار میکنی دختره ی خیرسر؟
ات: م..من
پت: خفه شووو
با اشاره ی دستش بادیگارداش دستامو از پشت گرفتن و کشون کشون تا ماشین بردنم
پت: ساعت ۹عه و تو با پسر آقای جئون ازدواج میکنی و اینبارم نمیتونی از دستم در بری!
ات: ج..جئون؟ اسمش چیه؟
پت: جونگ کوک
ات: باباجان حل چشاته باهاش مزدوج میشم جیکمم درنمیاد؛) ...با نیشی که تا بناگوش بازه...
رسیدیم سالن جونگ کوک رو دیدم که داره با یه مردی که فکر کنم باباشه بحث میکنه
کوک: عایش دارم میگم که من عاشق یه نفر دیگه شدم بابااا!
پک: منم بهت میگم که باید با دختر آقای لی ازدواج کنی!
تا کوک خواست حرفی بزنه از پشت سر زدم به شونش
ات: جونگ کوکا! دوست دارم
*چندسال بعد*
کوک: اتتتتت کجایی بیا که دخترت پدرمو دراوردددد
ات: چندتا بچه میخواستی؟ ۴تا؟
کوک: غلط کردممممم عررررر
مینسو (دخترشون): عرررررررررررررر
۷.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.