پارت سوم جنگ برای عشق :
پارت سوم جنگ برای عشق :
مامان و بابا سریع اومدن
ولی اون رفته بود
نمیفهمم اینکارا برای چی بود
اگر دوسم داشت
پس چرا اینکارو کرده بود؟
توجهی بهش نکردم
و خوابیدم
( صبح )
+ مامان من رفتم
- برو دخترم ، مواظب باش
+ باشه خدافظ
و رفتم بیرون
پیاده رفتم و از قهوه ای که داشتم میخوردم لذت بردم
که گوشیم زنگ خورد
اومدم گوشیم رو از توی کیفم در بیارم
که یکی دزدیتش
دنبالش دویدم
که یهو یکی با به سرعت خیلی زیاد از کنارم رد شد و گوشی رو برام گرفت
من گوشی رو گرفتم و یکم نفس نفس زدم و به دزد نگاه کردم
وقتی که زنگ زدیم به پلیس و. رفت
+ ممنونم ازتون آقا........
خودم میتونستم بگیرمش
- باید تشکر کنی
+ فعلا تو باید معذرت خواهی کنی تا من تشکر
راهم رو ادامه دادم
و رفتم
- چرا اینقدر ازم عصبانی؟
چرا وقتی نمیدونی قضاوت میکنی؟
+ قضاوت ؟
( خنده عصبی )
قضاوت ؟؟؟؟
من تو و اونو توی خونه دیدم
احتمالا داشتین درس میخوندین اره؟
اصلا اگر راست میگی چرا همون موقع نیومدی بهم بگی اشتباه میکنی؟
- بخدا چند بار زنگ زدم
ولی برنداشتی
چیکار میکردم؟
با شماره های جدید زنگ زدم ولی برنداشتی
دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم
تازه یه عالمه چرت و پرت بهت گفته بودن که از من متنفر بشی
+ چرا بهونه میاری
- اگر میخواستم بهونه بیارم
الان تو رو نمیدیدم
احمق ، من بخاطرت همه شهر ها رو گشتم
همه جا رو گشتم
همه کاری کردم
ولی تو نفهمیدی
فکر کردی چجوری پیدات کردم؟
فکر کردی الان چجوری نجاتت دادم؟
+ برام مهم نیست دیگه
از یه سوراخ آدم به بار گزیده میشه
- ولی تو نمیدونی چه اتفاقی افت........
+ دهنت رو ببند و گمشو
وگرنه به عنوان مزاحم گزارشت میکنم به پلیس
- خواهش میکنم
+ دهنت رو ببند گفتم
و رفتم
سرکار همش ذهنم درگیر بود
برای اینکه نبینمش ، تصمیم گرفتم که برم سفر
اینجوری عالی میشد
یه بلیط گرفتم برای دو هفته بعد
( چند روز بعد)
تلفن زنگ میخورد
ولی می اینموقع صبح زنگ زده بود؟
مامان بالاخره گوشی رو برداشت
و من فقط یه چیز شنیدم
م.ا: چی, کدوم بیمارستان ( با صدای بلند )
رفتم پیشش و قضیه رو گفت
یونگی تصادف کرده بود
و خیلی بد بود حالش
با کمال تعجب ، مامانم و بابام و من رفتیم بیمارستان پیششون
من با اینکه خیلی ناراحت بودم، یه جوری خودم رو بی اهمیت نشون دادم
م.ی: دخترم ، تو نمیری ببینیش؟
+ نه
م.ا: برو آت ، برو ببینش
من رو مجبور کردن که برم
و رفتم تو که فهمیدم بیهوشه
زیاد چیزیش نبود
شاید قشنگ خدا مغزش رو تکون داده تا آدم شه
داشتم نگاهش میکردم که یهو چشماش باز شد
ترسیدم
مامان و بابا سریع اومدن
ولی اون رفته بود
نمیفهمم اینکارا برای چی بود
اگر دوسم داشت
پس چرا اینکارو کرده بود؟
توجهی بهش نکردم
و خوابیدم
( صبح )
+ مامان من رفتم
- برو دخترم ، مواظب باش
+ باشه خدافظ
و رفتم بیرون
پیاده رفتم و از قهوه ای که داشتم میخوردم لذت بردم
که گوشیم زنگ خورد
اومدم گوشیم رو از توی کیفم در بیارم
که یکی دزدیتش
دنبالش دویدم
که یهو یکی با به سرعت خیلی زیاد از کنارم رد شد و گوشی رو برام گرفت
من گوشی رو گرفتم و یکم نفس نفس زدم و به دزد نگاه کردم
وقتی که زنگ زدیم به پلیس و. رفت
+ ممنونم ازتون آقا........
خودم میتونستم بگیرمش
- باید تشکر کنی
+ فعلا تو باید معذرت خواهی کنی تا من تشکر
راهم رو ادامه دادم
و رفتم
- چرا اینقدر ازم عصبانی؟
چرا وقتی نمیدونی قضاوت میکنی؟
+ قضاوت ؟
( خنده عصبی )
قضاوت ؟؟؟؟
من تو و اونو توی خونه دیدم
احتمالا داشتین درس میخوندین اره؟
اصلا اگر راست میگی چرا همون موقع نیومدی بهم بگی اشتباه میکنی؟
- بخدا چند بار زنگ زدم
ولی برنداشتی
چیکار میکردم؟
با شماره های جدید زنگ زدم ولی برنداشتی
دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم
تازه یه عالمه چرت و پرت بهت گفته بودن که از من متنفر بشی
+ چرا بهونه میاری
- اگر میخواستم بهونه بیارم
الان تو رو نمیدیدم
احمق ، من بخاطرت همه شهر ها رو گشتم
همه جا رو گشتم
همه کاری کردم
ولی تو نفهمیدی
فکر کردی چجوری پیدات کردم؟
فکر کردی الان چجوری نجاتت دادم؟
+ برام مهم نیست دیگه
از یه سوراخ آدم به بار گزیده میشه
- ولی تو نمیدونی چه اتفاقی افت........
+ دهنت رو ببند و گمشو
وگرنه به عنوان مزاحم گزارشت میکنم به پلیس
- خواهش میکنم
+ دهنت رو ببند گفتم
و رفتم
سرکار همش ذهنم درگیر بود
برای اینکه نبینمش ، تصمیم گرفتم که برم سفر
اینجوری عالی میشد
یه بلیط گرفتم برای دو هفته بعد
( چند روز بعد)
تلفن زنگ میخورد
ولی می اینموقع صبح زنگ زده بود؟
مامان بالاخره گوشی رو برداشت
و من فقط یه چیز شنیدم
م.ا: چی, کدوم بیمارستان ( با صدای بلند )
رفتم پیشش و قضیه رو گفت
یونگی تصادف کرده بود
و خیلی بد بود حالش
با کمال تعجب ، مامانم و بابام و من رفتیم بیمارستان پیششون
من با اینکه خیلی ناراحت بودم، یه جوری خودم رو بی اهمیت نشون دادم
م.ی: دخترم ، تو نمیری ببینیش؟
+ نه
م.ا: برو آت ، برو ببینش
من رو مجبور کردن که برم
و رفتم تو که فهمیدم بیهوشه
زیاد چیزیش نبود
شاید قشنگ خدا مغزش رو تکون داده تا آدم شه
داشتم نگاهش میکردم که یهو چشماش باز شد
ترسیدم
۴.۰k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.