فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۷ "
یونمی دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو روی سینه ام .
نامجون: لیناا..
+چیزی شده؟
-این بچه داره جای من و میگیره
+یااا حسودی نکن .
چند دقیقه بعد رسیدیم .
کمک کرد که از ماشین پیاده بشیم . خواست یونمی رو بغل بگیره که یونمی گفت : من بغل مامانی رو دوست دارم .
نامجون : پس برو به مامانیت بگو که دیوار اتاقتو رنگ بزنه
لینا: نامجونا سر به سر بچه نزار
نامجون : فقط میخوام لبخند بزنه .
روبه یونمی گفتم : یونمیااا یکم بخند .
لبخند زد که دندون های سفیدش نمایان شد .
نامجون: دقیقا مثل خودم میخنده ، ببین چال گونه داره ..
+اوهوم .
به ارومی وارد باغ شدیم . همه ی بادیگارد ها با تعجب نگاهمون میکردن . نامجون دستم و کشید و گفت : زودباش دیگه ، خسته نمیشی اون بچه بغلته؟
+نه ..
بعد از اینکه وارد عمارت شدیم یونمی رو روی کاناپه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم
نامجون: خسته ای ؟
لینا : نه نیستم . فقط .. یه چیزی هست که باید درموردش حرف بزنیم .
نامجون: خب میشنوم..
لینا: فراموش کردی بچه ها کلی وسیله میخوان ؟ یه زندگی خوب و ..
نامجون: صبر کن ..فکر میکنی نمیتونم خواسته هاش رو برآورده کنم؟
لینا: من چنین چیزی نگفتم . فقط باید خیلی زود براش یه اتاق جور کنی و همین امروز بری و تمام چیزهایی که لازم داره رو براش بخری
نامجون: تو نگران نباش . خودم همه ی کارهارو انجام میدم تو فقط قول بده که کنارم بمونی .
+من.. تا ابد کنارت میمونم مستر کیم .. مخصوصا الان که مادر یه بچه ام حتی اگر ازت متنفر بشم و بخوام روزی ترکت کنم .. یونمی رو انقدر دوست دارم که نمیتونم تنهاش بزارم
-یااا داری میگی یونمی رو بیشتر از من دوست داری؟
+معلومه که بیشتر از تو دوستش دارم .
برگشتم و نگاهی به یونمی انداختم که روی کاناپه خوابش برده بود . سمتش رفتم و به آرومی بغلش کردم .
همونطور که به سمت اتاق میرفتم گفتم : نامجونا بیا در اتاق و باز کن ..
نامجون در اتاق و باز کرد . یونمی رو روی تخت گذاشتم و رو تختی رو روش کشیدم . بوسه ای روی موهاش گذاشتم و رو به نامجون گفتم : باید بریم براش کیک درست کنیم !
نامجون : چه کیکی ؟ میتونستیم از بیرون بخریم!
لینا : اون گفت که خودمون درست کنیم .
به نامجون چشم غره رفتم و رفتم توی آشپزخونه تا براش کیک درست کنم
---
* دو ماه بعد *
+یونمییی یه دقیقه آروم باش .. نامجونننااا
نامجون فوری به سمت ما دویید
نامجون: چیه؟
+یونمی از وان نمیاد بیرون
نامجون: یونمی ؟ دلیل اینکه به حرفش گوش نمیدی چیه؟!
یونمی: من .. اینجارو دوس دارم .
نامجون: اگر بیای بغلم میزارم امروز یه شکلات بخوری .
لینا: نامجون امروز دوتا خورده. دندوناش خراب میشه
در گوشم زمزمه کرد : وقتی اومد بیرون اصلا یادش میره که چنین حرفی زدم
+بیخیال درست نیست بچه رو گول بزنی
یونمی: ابااا بغلم کن .
دستهاش رو توی هوا گرفت .نامجون بغلش کرد و بعد از کشیدن حوله دورش ، از حموم خارج شد . نگاهی به خودم توی آینه انداختم .. و از حموم خارج شدم .
به سمت خانم لی رفتم
+خانم لی کاری هست که بتونم انجام بدم؟
خانم لی : نه دخترم ، فقط باید برم باغ رو تمیز کنم .
+من انجامش میدم
خانم لی : نیازی نیست شما مراقب یونمی باش .
لینا : نامجون مراقبشه من بهتره کمی کمک کنم
هارا یکی از خدمتکار ها سطل آب رو روی زمین گذاشت و رو به خانم لی گفت : لینا هم یه برده بود اما الان راست راست توی عمارت راه میره ما گندکاریاش و تمیز میکنیم .
ناراحت شدم اما سعی کردم لبخند بزنم
خانم لی : هارا ، عزیزم اگر کارهات تموم شده میتونی بری
هارا : نه تازه شروع شده . جمع کردن اتاق لینا هم به کارام اضافه شده . ببینم تو با ارباب چیکار کردی؟ چون وقتی با تو حرف میزنه خیلی مهربون میشه ولی موقع حرف زدن با ما به بدترین شکل ممکن تحقیرمون میکنه و ...
دستی روی شونه ی هارا نشست
نامجون: خب .. ادامه بده
هارا : آقای .. کیم
من و خانم لی متعجب به نامجون زل زدیم
نامجون: دنبالم بیا .
و به هارا اشاره کرد
لینا : نامجونا ولش کن.
نامجون : کاریش ندارم . برو پیش یونمی
لینا : نامجوناا..
نامجون: گفتم برو پیش یونمی شنیدی ؟
با قدم های عصبانی دور شد
*نامجون*
در اتاق رو باز کردم ، هارا با استرس وارد اتاق شد
روی صندلیم نشستم و گفتم : بشین .
نامجون: لیناا..
+چیزی شده؟
-این بچه داره جای من و میگیره
+یااا حسودی نکن .
چند دقیقه بعد رسیدیم .
کمک کرد که از ماشین پیاده بشیم . خواست یونمی رو بغل بگیره که یونمی گفت : من بغل مامانی رو دوست دارم .
نامجون : پس برو به مامانیت بگو که دیوار اتاقتو رنگ بزنه
لینا: نامجونا سر به سر بچه نزار
نامجون : فقط میخوام لبخند بزنه .
روبه یونمی گفتم : یونمیااا یکم بخند .
لبخند زد که دندون های سفیدش نمایان شد .
نامجون: دقیقا مثل خودم میخنده ، ببین چال گونه داره ..
+اوهوم .
به ارومی وارد باغ شدیم . همه ی بادیگارد ها با تعجب نگاهمون میکردن . نامجون دستم و کشید و گفت : زودباش دیگه ، خسته نمیشی اون بچه بغلته؟
+نه ..
بعد از اینکه وارد عمارت شدیم یونمی رو روی کاناپه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم
نامجون: خسته ای ؟
لینا : نه نیستم . فقط .. یه چیزی هست که باید درموردش حرف بزنیم .
نامجون: خب میشنوم..
لینا: فراموش کردی بچه ها کلی وسیله میخوان ؟ یه زندگی خوب و ..
نامجون: صبر کن ..فکر میکنی نمیتونم خواسته هاش رو برآورده کنم؟
لینا: من چنین چیزی نگفتم . فقط باید خیلی زود براش یه اتاق جور کنی و همین امروز بری و تمام چیزهایی که لازم داره رو براش بخری
نامجون: تو نگران نباش . خودم همه ی کارهارو انجام میدم تو فقط قول بده که کنارم بمونی .
+من.. تا ابد کنارت میمونم مستر کیم .. مخصوصا الان که مادر یه بچه ام حتی اگر ازت متنفر بشم و بخوام روزی ترکت کنم .. یونمی رو انقدر دوست دارم که نمیتونم تنهاش بزارم
-یااا داری میگی یونمی رو بیشتر از من دوست داری؟
+معلومه که بیشتر از تو دوستش دارم .
برگشتم و نگاهی به یونمی انداختم که روی کاناپه خوابش برده بود . سمتش رفتم و به آرومی بغلش کردم .
همونطور که به سمت اتاق میرفتم گفتم : نامجونا بیا در اتاق و باز کن ..
نامجون در اتاق و باز کرد . یونمی رو روی تخت گذاشتم و رو تختی رو روش کشیدم . بوسه ای روی موهاش گذاشتم و رو به نامجون گفتم : باید بریم براش کیک درست کنیم !
نامجون : چه کیکی ؟ میتونستیم از بیرون بخریم!
لینا : اون گفت که خودمون درست کنیم .
به نامجون چشم غره رفتم و رفتم توی آشپزخونه تا براش کیک درست کنم
---
* دو ماه بعد *
+یونمییی یه دقیقه آروم باش .. نامجونننااا
نامجون فوری به سمت ما دویید
نامجون: چیه؟
+یونمی از وان نمیاد بیرون
نامجون: یونمی ؟ دلیل اینکه به حرفش گوش نمیدی چیه؟!
یونمی: من .. اینجارو دوس دارم .
نامجون: اگر بیای بغلم میزارم امروز یه شکلات بخوری .
لینا: نامجون امروز دوتا خورده. دندوناش خراب میشه
در گوشم زمزمه کرد : وقتی اومد بیرون اصلا یادش میره که چنین حرفی زدم
+بیخیال درست نیست بچه رو گول بزنی
یونمی: ابااا بغلم کن .
دستهاش رو توی هوا گرفت .نامجون بغلش کرد و بعد از کشیدن حوله دورش ، از حموم خارج شد . نگاهی به خودم توی آینه انداختم .. و از حموم خارج شدم .
به سمت خانم لی رفتم
+خانم لی کاری هست که بتونم انجام بدم؟
خانم لی : نه دخترم ، فقط باید برم باغ رو تمیز کنم .
+من انجامش میدم
خانم لی : نیازی نیست شما مراقب یونمی باش .
لینا : نامجون مراقبشه من بهتره کمی کمک کنم
هارا یکی از خدمتکار ها سطل آب رو روی زمین گذاشت و رو به خانم لی گفت : لینا هم یه برده بود اما الان راست راست توی عمارت راه میره ما گندکاریاش و تمیز میکنیم .
ناراحت شدم اما سعی کردم لبخند بزنم
خانم لی : هارا ، عزیزم اگر کارهات تموم شده میتونی بری
هارا : نه تازه شروع شده . جمع کردن اتاق لینا هم به کارام اضافه شده . ببینم تو با ارباب چیکار کردی؟ چون وقتی با تو حرف میزنه خیلی مهربون میشه ولی موقع حرف زدن با ما به بدترین شکل ممکن تحقیرمون میکنه و ...
دستی روی شونه ی هارا نشست
نامجون: خب .. ادامه بده
هارا : آقای .. کیم
من و خانم لی متعجب به نامجون زل زدیم
نامجون: دنبالم بیا .
و به هارا اشاره کرد
لینا : نامجونا ولش کن.
نامجون : کاریش ندارم . برو پیش یونمی
لینا : نامجوناا..
نامجون: گفتم برو پیش یونمی شنیدی ؟
با قدم های عصبانی دور شد
*نامجون*
در اتاق رو باز کردم ، هارا با استرس وارد اتاق شد
روی صندلیم نشستم و گفتم : بشین .
۶۲.۱k
۲۹ بهمن ۱۳۹۹