عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 1
با صدای خدمتکارا که برای ناهار صدام میکردن کتابم و بستم رفتم داخل کتاب و گذاشتم تو قفسه ی کتابام رفتم رو میز نشستم خب خانواده ما یکم زیاد به آداب و رسوم اهمیت میدادن برای همین منم تلاش میکردم که آداب رو کامل یاد بگیرم ولی خب یکم به مشکل بر خوردم خب اینا رو ول کنیم
جیم و کارن و بابا که طبق معمول دارن راجب سیاست کار حرف می زنن مامان ماریان هم که دارن غذا می خورن راستش من با خونوادم یکم متفاوت ام یکم که گذشت منم شروع کردم به خوردن که نظرم به حرف های بابا و کارن جلب شد
بابا:درسته کارن فردا شب تولد ولیعهد و ما هم دعوتیم البته فقط من و مادرت
کارن:آه حیف شد منم دلم می خواست به اون مهمونی بیام حتما دختر های زیبایی اون جان
ماریان:همین طور پسر های زیبا
بابا:خب این بحث دختر و پسر های خوشگل تموم کنید فعلا وقت این حرف نیست
مادر ات:اما مایک من نمی تونم بیام این چند وقت پام به شدت درد میکنه باید یکی از دختر هارو با خودت ببری
بابا:درسته
ماریان:پدر خواهش میکنم منو ببر 🥺
(علامت ات_)
بابا:خب....
نزاشتم بابا حرفش رو کامل کنه
_بابا ولی من دختر مورد علاقه شمام ماریان خیلی به این جشن ها رفته ولی من نع
بابا:راست میگه خب ات فردا تو همراهم بیا
ماریان:اما پدر ات آداب و رسوم و کامل بلد نیست.....
مادر ات:باید به اینجور مهمونی ها بره تا یاد بگیره بعدم دیگه ۱۶ ساله شه
ماریان:خیله خب باشه
کلیییییییییی ذوق زده شدم بعد از غذا رفتم دفتر طراحی لباسم باز کردم عاااا ببخشید یادم رفت راجب این بهتون بگم من علاقه زیادی به طراحی لباس دارم برای همین همیشه متفاوت به مهمونی ها یا جای دیگه می رم چون لباسایی که خودم طراحی میکنم و خودم می دوزم یا می دم خیاط برام آماده میکنه کمی دفتر ورق زدم ولی لباس مناسب به چشمم نیومد چون من لبای های کیوت ساده خیلی دوست دارم شروع کردم به طراحی بعد از حدود ۱ ساعت کارم تموم شد بله دقیقا چیزی شد که می خواستم دفترم گرفتم دستم رفتم طبقه پایین پس پدر نشستم
_پدر میشه با ماریان با مادر به خرید برم!؟
بابا:خرید لباس یا پارچه
_پارچه
بابا: نگو که دوباره از اون لباس های عجیب قریب طراحی کردی
_خب آره
بابا:هییی از دست تو خب با ماریان برو
_مرسی بابا
بعد رفتم یکی از لباس هایی که خودم طراحی کرده بودم پوشیدم رفتم پایین همراه ماریان به خرید پارچه رفتیم یه پارچه حریر سفید با حریر آبی خریدم بعد راه افتادیم طرف خونه
که شروع کردم به دوختن لباس بعد از اینکه دیگه نزدیک شب شده بود کارم تموم شد
لباس گذاشتم تو کمد یه اسب برداشتم رفتم طرف رود خونه مینکانگ وقتی رسیدم یه پسری که لباس نسبتن سلطنتی داشت سوار بر اسب سیاهش به رود خونه خیره شده بود
آروم رفتم جلو که توجه پسر بهم جلب شد آروم از روی اسب سفیدم پایین اومدم به طرف گل های سفید کیوت رودخونه رفتم
ویو تهیونگ
با دعوایی بزرگی که تو قصر داشتیم سوار اسبم شدم از قصر زدم بیرون به طرف رودخونه مینکانگ رفتم همیشه وقتی عصبی بودم یا خیلی کلافه بودم می رفتم وقتی رسیدم کاری خاستی انجام ندادم فقط به رود خونه خیره بودم فکر می کردم که با صدای یه اسب ریشه افکارم پاره شد آروم به عقب برگشتم با دیدن آدمی که شک داشتم آدم بود و شبیه پری های قصه شاه پریان بود شک شدم دخترکی زیبا با موهای بلند مشکی لباسی که تا به حال تن کسی ندیده بودم پوستی سفید لب های صورتی و چشم های تیله ای . آروم از روی اسب سفیدش پیاده شد به طرف گل های کوچولو و ناز کنار رودخونه رفت دخترک آنقدر زیبا کیوت بود که نمی تونستم نگاهم رو ازش بردارم و دقیقا این جا بود که به عشق در نگاه اول اعتقاد پیدا کردم......
امید وارم دوست داشته باشین🍪🤎
اسلاید ۱ لباس ات
ᴘᴀʀᴛ 1
با صدای خدمتکارا که برای ناهار صدام میکردن کتابم و بستم رفتم داخل کتاب و گذاشتم تو قفسه ی کتابام رفتم رو میز نشستم خب خانواده ما یکم زیاد به آداب و رسوم اهمیت میدادن برای همین منم تلاش میکردم که آداب رو کامل یاد بگیرم ولی خب یکم به مشکل بر خوردم خب اینا رو ول کنیم
جیم و کارن و بابا که طبق معمول دارن راجب سیاست کار حرف می زنن مامان ماریان هم که دارن غذا می خورن راستش من با خونوادم یکم متفاوت ام یکم که گذشت منم شروع کردم به خوردن که نظرم به حرف های بابا و کارن جلب شد
بابا:درسته کارن فردا شب تولد ولیعهد و ما هم دعوتیم البته فقط من و مادرت
کارن:آه حیف شد منم دلم می خواست به اون مهمونی بیام حتما دختر های زیبایی اون جان
ماریان:همین طور پسر های زیبا
بابا:خب این بحث دختر و پسر های خوشگل تموم کنید فعلا وقت این حرف نیست
مادر ات:اما مایک من نمی تونم بیام این چند وقت پام به شدت درد میکنه باید یکی از دختر هارو با خودت ببری
بابا:درسته
ماریان:پدر خواهش میکنم منو ببر 🥺
(علامت ات_)
بابا:خب....
نزاشتم بابا حرفش رو کامل کنه
_بابا ولی من دختر مورد علاقه شمام ماریان خیلی به این جشن ها رفته ولی من نع
بابا:راست میگه خب ات فردا تو همراهم بیا
ماریان:اما پدر ات آداب و رسوم و کامل بلد نیست.....
مادر ات:باید به اینجور مهمونی ها بره تا یاد بگیره بعدم دیگه ۱۶ ساله شه
ماریان:خیله خب باشه
کلیییییییییی ذوق زده شدم بعد از غذا رفتم دفتر طراحی لباسم باز کردم عاااا ببخشید یادم رفت راجب این بهتون بگم من علاقه زیادی به طراحی لباس دارم برای همین همیشه متفاوت به مهمونی ها یا جای دیگه می رم چون لباسایی که خودم طراحی میکنم و خودم می دوزم یا می دم خیاط برام آماده میکنه کمی دفتر ورق زدم ولی لباس مناسب به چشمم نیومد چون من لبای های کیوت ساده خیلی دوست دارم شروع کردم به طراحی بعد از حدود ۱ ساعت کارم تموم شد بله دقیقا چیزی شد که می خواستم دفترم گرفتم دستم رفتم طبقه پایین پس پدر نشستم
_پدر میشه با ماریان با مادر به خرید برم!؟
بابا:خرید لباس یا پارچه
_پارچه
بابا: نگو که دوباره از اون لباس های عجیب قریب طراحی کردی
_خب آره
بابا:هییی از دست تو خب با ماریان برو
_مرسی بابا
بعد رفتم یکی از لباس هایی که خودم طراحی کرده بودم پوشیدم رفتم پایین همراه ماریان به خرید پارچه رفتیم یه پارچه حریر سفید با حریر آبی خریدم بعد راه افتادیم طرف خونه
که شروع کردم به دوختن لباس بعد از اینکه دیگه نزدیک شب شده بود کارم تموم شد
لباس گذاشتم تو کمد یه اسب برداشتم رفتم طرف رود خونه مینکانگ وقتی رسیدم یه پسری که لباس نسبتن سلطنتی داشت سوار بر اسب سیاهش به رود خونه خیره شده بود
آروم رفتم جلو که توجه پسر بهم جلب شد آروم از روی اسب سفیدم پایین اومدم به طرف گل های سفید کیوت رودخونه رفتم
ویو تهیونگ
با دعوایی بزرگی که تو قصر داشتیم سوار اسبم شدم از قصر زدم بیرون به طرف رودخونه مینکانگ رفتم همیشه وقتی عصبی بودم یا خیلی کلافه بودم می رفتم وقتی رسیدم کاری خاستی انجام ندادم فقط به رود خونه خیره بودم فکر می کردم که با صدای یه اسب ریشه افکارم پاره شد آروم به عقب برگشتم با دیدن آدمی که شک داشتم آدم بود و شبیه پری های قصه شاه پریان بود شک شدم دخترکی زیبا با موهای بلند مشکی لباسی که تا به حال تن کسی ندیده بودم پوستی سفید لب های صورتی و چشم های تیله ای . آروم از روی اسب سفیدش پیاده شد به طرف گل های کوچولو و ناز کنار رودخونه رفت دخترک آنقدر زیبا کیوت بود که نمی تونستم نگاهم رو ازش بردارم و دقیقا این جا بود که به عشق در نگاه اول اعتقاد پیدا کردم......
امید وارم دوست داشته باشین🍪🤎
اسلاید ۱ لباس ات
۸.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.