آوای دروغین
فصل دوم
پارت پانزدهم
(آقا من الان اومدم پارت قبل رو خوندم بنویسم دیدم جملهی آخر رو اشتباه نوشتم)
پوشیده ترین لباسم و پوشیدم و بیرون رفتم...سیما هم یه تیپ خفن زده بود که تیپ من پیشش هیچی نبود(پارت قبل اشتباه نوشتم)
سیما به محض اینکه منو دید دستم و گرفت و منو به سمت بیرون کشید...دکمهی سوئیچی که دستش بود رو زد و یه ماشین ایرانی که اسمشو نمیدونستم روشن شد
+بلدی برونی؟
×آره...بشین
سوار شدیم و سیما ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم...جلوی یه مرکز خرید بزرگ نگه داشت و پیاده شدیم
×بابابزرگ یکی از کارتاشو داده بهمون هرچی خواستیم بخریم...معمولا از این سخاوتمندی ها نمیکنه
وارد مرکز خرید شدیم و تقریبا دو ساعت تمام سیما لباس هارو روی من تست میکرد و میخرید...برای من که از این ولخرجیا نمیکردم خیلی عجیب بود و تقریبا داشتم کیف میکردم
با زنگ خوردن گوشی سیما یه گوشه وایسادیم تا وسایلارو روی زمین بزاریم و سیما بتونه با گوشیش حرف بزنه
سیما گوشی رو از کیفش درآورد و کنار گوشش گذاشت...یاد جیمین افتادم...خیالم از زنده بودن جونگکوک راحت بود...اگه چیزیش میشد رسانه ها میزاشتن
بعد از کمی حرف زدن سیما گوشی رو قطع کرد و گفت:میای بریم کافه؟
+کافه؟
×آره...دوستم و داداشش این نزدیکیا تو کافه بارانن...گفت شماهم بیاین
+مزاحمت نمیشم؟
سیما که نصف وسایلارو برداشته بود گفت:زر نزن...دنبالم بیا
تو این چند روز به فحش های سیما عادت کرده بودم و کم کم داشت زبون منم عادت میداد
باقی وسایلارو برداشتم و دنبال سیما راه افتادم...از مرکز خرید بیرون رفت و منم که هیچ جارو نمیشناختم همونجوری پشت سرش راه افتاده بودم
به سمت ماشین رفت تا خریدارو توش بذاریم
صندوق عقب رو باز کرد و خریدارو داخلش جا داد
×چون نزدیکه پیاده میریم
آخرین پاکت و هم داخل صندوق چپوند و در صندوق رو بست
×بریم
سرمو تکون دادم و کنارش راه افتادم...بعد از یکم راه رفتن به یه کافه رسیدیم و سیما بی درنگ وارد شد و با یه نگاه کل کافه رو از نظر گذروند و بعد به سمت یه میز که یه دختر و یه پسر جوون نشسته بودن راه افتاد و منم پشت سرش
بعد از سلام دادن سیما منو معرفی کرد و اونا هم خودشونو معرفی کردن...اسم دختره نیکا بود و اسم پسره که داداشش بود پارسا
اونا سفارششونو داده بودن و سیما هم برای هر دومون یه لاته سفارش داد
پارت پانزدهم
(آقا من الان اومدم پارت قبل رو خوندم بنویسم دیدم جملهی آخر رو اشتباه نوشتم)
پوشیده ترین لباسم و پوشیدم و بیرون رفتم...سیما هم یه تیپ خفن زده بود که تیپ من پیشش هیچی نبود(پارت قبل اشتباه نوشتم)
سیما به محض اینکه منو دید دستم و گرفت و منو به سمت بیرون کشید...دکمهی سوئیچی که دستش بود رو زد و یه ماشین ایرانی که اسمشو نمیدونستم روشن شد
+بلدی برونی؟
×آره...بشین
سوار شدیم و سیما ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم...جلوی یه مرکز خرید بزرگ نگه داشت و پیاده شدیم
×بابابزرگ یکی از کارتاشو داده بهمون هرچی خواستیم بخریم...معمولا از این سخاوتمندی ها نمیکنه
وارد مرکز خرید شدیم و تقریبا دو ساعت تمام سیما لباس هارو روی من تست میکرد و میخرید...برای من که از این ولخرجیا نمیکردم خیلی عجیب بود و تقریبا داشتم کیف میکردم
با زنگ خوردن گوشی سیما یه گوشه وایسادیم تا وسایلارو روی زمین بزاریم و سیما بتونه با گوشیش حرف بزنه
سیما گوشی رو از کیفش درآورد و کنار گوشش گذاشت...یاد جیمین افتادم...خیالم از زنده بودن جونگکوک راحت بود...اگه چیزیش میشد رسانه ها میزاشتن
بعد از کمی حرف زدن سیما گوشی رو قطع کرد و گفت:میای بریم کافه؟
+کافه؟
×آره...دوستم و داداشش این نزدیکیا تو کافه بارانن...گفت شماهم بیاین
+مزاحمت نمیشم؟
سیما که نصف وسایلارو برداشته بود گفت:زر نزن...دنبالم بیا
تو این چند روز به فحش های سیما عادت کرده بودم و کم کم داشت زبون منم عادت میداد
باقی وسایلارو برداشتم و دنبال سیما راه افتادم...از مرکز خرید بیرون رفت و منم که هیچ جارو نمیشناختم همونجوری پشت سرش راه افتاده بودم
به سمت ماشین رفت تا خریدارو توش بذاریم
صندوق عقب رو باز کرد و خریدارو داخلش جا داد
×چون نزدیکه پیاده میریم
آخرین پاکت و هم داخل صندوق چپوند و در صندوق رو بست
×بریم
سرمو تکون دادم و کنارش راه افتادم...بعد از یکم راه رفتن به یه کافه رسیدیم و سیما بی درنگ وارد شد و با یه نگاه کل کافه رو از نظر گذروند و بعد به سمت یه میز که یه دختر و یه پسر جوون نشسته بودن راه افتاد و منم پشت سرش
بعد از سلام دادن سیما منو معرفی کرد و اونا هم خودشونو معرفی کردن...اسم دختره نیکا بود و اسم پسره که داداشش بود پارسا
اونا سفارششونو داده بودن و سیما هم برای هر دومون یه لاته سفارش داد
۵.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.