short story
اون دختر هیچوقت فراموشت نمیکنه ولی تو..تو خیلی زود از یاد بردیش و یکی دیگه رو جایگزینش کردی،اون بی تقصیر نبود اما تو میتونستی یه شانس دوباره بهش بدی ؟ آره..میتونستی :)
میتونستی تا نزاری دلش از غصه لبریز بشه،تا نزاری تاوان کاره ندونستشو نیمه شبا چشماش بدن، ولی میدونی بین اینا چی دردناکتره واسه دختره داستانمون ؟!
اینکه هیچوقت فکر نمیکرد از دیدنت،از گرفتن دستات،از گوش دادن بهت از خیلی چیزایی که با تو تجربشون کرده پشیمونی بیاد سراغش!
اما الان اندازه یه عمر پشیمونه..روزا میگذره و هر روز از خودش تو خیالاتش میپرسه: چیشد که به اینجا رسید ؟!
صد ها بار..هر روز..از وقتی که رفتی این جمله رو از خوده بی خبرش میپرسه:چیشد که تو رفتی...
وقتی تو رو با هم قدمِ جدیدت میبینه..وقتی تو رو با کسی که بجاش جایگزین کردی میبینه..اول از همه خوشحاله که کسی پیشته که میفهمتت ولی همون لحظه از مخلوط خوشحالیو غمی که داره سم بدی به رگاش تزریق میشه..قلبش برای ثانیه ای وایمیسته..و دوباره میتپه..به زندگی قبل از تو فکر میکنه..انگار با اومدنت زندگیشو به دو بخش تقسیم کردی..بعد از خودتو قبل از خودت...
نمیبینه،نمی فهمه،حس نمیکنه..
_چه حیف که اینجا پایان سرگذشت ماست.
میتونستی تا نزاری دلش از غصه لبریز بشه،تا نزاری تاوان کاره ندونستشو نیمه شبا چشماش بدن، ولی میدونی بین اینا چی دردناکتره واسه دختره داستانمون ؟!
اینکه هیچوقت فکر نمیکرد از دیدنت،از گرفتن دستات،از گوش دادن بهت از خیلی چیزایی که با تو تجربشون کرده پشیمونی بیاد سراغش!
اما الان اندازه یه عمر پشیمونه..روزا میگذره و هر روز از خودش تو خیالاتش میپرسه: چیشد که به اینجا رسید ؟!
صد ها بار..هر روز..از وقتی که رفتی این جمله رو از خوده بی خبرش میپرسه:چیشد که تو رفتی...
وقتی تو رو با هم قدمِ جدیدت میبینه..وقتی تو رو با کسی که بجاش جایگزین کردی میبینه..اول از همه خوشحاله که کسی پیشته که میفهمتت ولی همون لحظه از مخلوط خوشحالیو غمی که داره سم بدی به رگاش تزریق میشه..قلبش برای ثانیه ای وایمیسته..و دوباره میتپه..به زندگی قبل از تو فکر میکنه..انگار با اومدنت زندگیشو به دو بخش تقسیم کردی..بعد از خودتو قبل از خودت...
نمیبینه،نمی فهمه،حس نمیکنه..
_چه حیف که اینجا پایان سرگذشت ماست.
۸.۵k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.