فراموشی.
وقتی خاستم برم بیرون با صدای خمارش بهم گفت:نرو
با تعجب سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم که دیدم
روی تخت نشسته بودو نگاهم میکرد.
به سمتش برگشتم گفتم:
کاری داشتید؟!
و سرمو پایین انداختم.با صدای آرومش گفت :بیا اینجا و به کنار خودش اشاره کرد.
با استرس به سمتش رفتمو کنارش روی تخت نشستم که دستشو پشتکمرم گذاشت و به سمت پایین کشید که باعث شد دراز بکشم.
سرشو روی سینم گذاشتو چشماشو بست.
جیمین:بزاز چند دقیقه همینجوری بمونیم.
چیزی نگفتم و موهاشو نوازش کردم که دستشو روی دستمگذاشتو اونو گرفت و بعد سرشو بالا آوردو بهم نگاهی کرد.
با چیزی که گفت......
ادامه دارد.......
با تعجب سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم که دیدم
روی تخت نشسته بودو نگاهم میکرد.
به سمتش برگشتم گفتم:
کاری داشتید؟!
و سرمو پایین انداختم.با صدای آرومش گفت :بیا اینجا و به کنار خودش اشاره کرد.
با استرس به سمتش رفتمو کنارش روی تخت نشستم که دستشو پشتکمرم گذاشت و به سمت پایین کشید که باعث شد دراز بکشم.
سرشو روی سینم گذاشتو چشماشو بست.
جیمین:بزاز چند دقیقه همینجوری بمونیم.
چیزی نگفتم و موهاشو نوازش کردم که دستشو روی دستمگذاشتو اونو گرفت و بعد سرشو بالا آوردو بهم نگاهی کرد.
با چیزی که گفت......
ادامه دارد.......
۱۷.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.