(پارت ۴۸) .I wish I never saw it
با گرمای نوره افتاب چشمامو باز کردم بلند شدم دست صورتمو شستم اروم از پله ها رفتم پایین
خدمتکارا داشتن خونه رو تمیز میکردن اجوما هم مثل همیشه تو اشپزخونه بود با دیدنم به حرف اومد
اجوما: سلام دخترم... الان برات غذا میارم
ت ا: سلام... غذا؟ مگه ساعت چنده؟
اجوما: یک
ت ا: یک من چقدر میخوابم
اجوما: گلم اثر حاملگیه
بدون حرفی نشستم اجوما غذارو گذاشت جلوم معدم از گشنگی صداش در اومد شروع کردم خوردن وقتی تموم شد از اجوما تشکر کردم رفتم رو کناپه نشستم نوتلای رو از یخچال باخودم اوردم با وله میخوردم هر قاشقی از نوتلا میخوردم بیشتر بهم میچسبید
چند ساعتی گذشت ساعت ۹ بود جیمین همیشه ساعت ۶خونه بود ولی الان سه ساعتی گذشته هنوذ نیامد شاید کارش طول بکشه
اجوما برای شام صدام کرد نشستم اشتهای نداشتم به خاطره بچه باید میخوردم بزور غذارو خوردم بلند شدم رو کاناپه نشستم خودمو مشغول فیلم کردم
شبکه رو بالا پایین میکردم یه صحنه ترسناکه اومد بالاش نوشته بود حلقه دختره با موهای بلند لباس سفید از چهاه میامد بیرون سریع تلوزیرون خاموش کردم
حتی یه لحظه هم اون صحنه از جلو چشمام دور نمیشود ساعت نگاه کردم ۱۲بود دلشوره گرفتم چند باری بهش زنگ زدم هر دفعه خاموش بود
ت ا: اجوما
اجوما: بله دخترم
ت ا: میشه همه ی چراغارو روشن کنی
اجوما: چشم
اجوما همه چراغارو روشن کرد ولی انگار فایده نداشت خودمو چسبوندم به گوشه کاناپه
اجوما: دخترم
ت ا: ب.... بله
اجوما: حالت خوبه؟
لایک
خدمتکارا داشتن خونه رو تمیز میکردن اجوما هم مثل همیشه تو اشپزخونه بود با دیدنم به حرف اومد
اجوما: سلام دخترم... الان برات غذا میارم
ت ا: سلام... غذا؟ مگه ساعت چنده؟
اجوما: یک
ت ا: یک من چقدر میخوابم
اجوما: گلم اثر حاملگیه
بدون حرفی نشستم اجوما غذارو گذاشت جلوم معدم از گشنگی صداش در اومد شروع کردم خوردن وقتی تموم شد از اجوما تشکر کردم رفتم رو کناپه نشستم نوتلای رو از یخچال باخودم اوردم با وله میخوردم هر قاشقی از نوتلا میخوردم بیشتر بهم میچسبید
چند ساعتی گذشت ساعت ۹ بود جیمین همیشه ساعت ۶خونه بود ولی الان سه ساعتی گذشته هنوذ نیامد شاید کارش طول بکشه
اجوما برای شام صدام کرد نشستم اشتهای نداشتم به خاطره بچه باید میخوردم بزور غذارو خوردم بلند شدم رو کاناپه نشستم خودمو مشغول فیلم کردم
شبکه رو بالا پایین میکردم یه صحنه ترسناکه اومد بالاش نوشته بود حلقه دختره با موهای بلند لباس سفید از چهاه میامد بیرون سریع تلوزیرون خاموش کردم
حتی یه لحظه هم اون صحنه از جلو چشمام دور نمیشود ساعت نگاه کردم ۱۲بود دلشوره گرفتم چند باری بهش زنگ زدم هر دفعه خاموش بود
ت ا: اجوما
اجوما: بله دخترم
ت ا: میشه همه ی چراغارو روشن کنی
اجوما: چشم
اجوما همه چراغارو روشن کرد ولی انگار فایده نداشت خودمو چسبوندم به گوشه کاناپه
اجوما: دخترم
ت ا: ب.... بله
اجوما: حالت خوبه؟
لایک
۱۷۸.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.