ددی یونگی ؟؟
ددی یونگی ؟؟
همزمان هم داشت ویسکی میخورد و هم شونه هام وکمرم روناز میکرد : گفتی خسته ای نه ؟؟
فکر کنم تعجب کرد ولی بعد از چند ثانیه مکث پوزخندی زد که فکر کنم فهمید: چطور جوجه
لبخندی زدم : میخوای من خستگیت رو برآورده کنم ؟
دیگه پوزخندش بزرگتر شد : میتونی جوجه ؟
خوب شروع کن ببینم چیکار میکنی اما قبلش این بافت مضخرف رو بکن تا خودم نکندم توله!
بافت درآوردم طوری نشستم که پشم به میز بود از پیراهن رو دونه دونه باز کردم ( به بزرگی خودتون ببخشید من تو این کار صفرم )
وقتی کامل پیراهنش رو باز کردم قشنگ با دستم همهی شکمش رو حس کردم : زود باش توله!
میدونستم که این حرف رو میزنه : صبر داشته باش یونگی....
خوب همین که گفتم شد: توله اسمم رو فراموش کردی اسم من چیه ؟
ولی خوب از لحن جدیش فهمیدم که باید کمی جدی باشم : ددی؟
پوزخندی که کم کم به لبخند تبدیل شد : آفرین جوجه !
خودم رو جا به جا کردم طوری که دقیقا روی دیگ نشسته بودم و خودم رو بهش میمالیدم
در همین حالت رفتم سراغ گردنش بوسه های ریز و خیسی رو میزدم و کلا داشتم کل بدنش رو کبود میکردم البته از یونگی دور نمونیم که داشت لذت داره و ناله میکنه و همین طور دانه کل بدنم رو لمس میکنه
۲۰مین بعد
همین طور که داشتم ادامه میدادم (به خدا نمیدونم من بچه ی خوبیم)
فکر کنم کم کم داره اثر میکنه چون دیگش که زیرمه داره بزرگ تر میشه
که بله برآید بغلم کرد و به سمت اتاق مشترکمون راه افتاد درو باز کرد و با پا بست من رو رو تخت گذاشتم روم خیمه زد : خوب مین ات میخوای منم هنرمو بهت نشون بدم
- حتما ددی !
و دیگه کل همسایه ها اون شب خواب نداشتن!
همزمان هم داشت ویسکی میخورد و هم شونه هام وکمرم روناز میکرد : گفتی خسته ای نه ؟؟
فکر کنم تعجب کرد ولی بعد از چند ثانیه مکث پوزخندی زد که فکر کنم فهمید: چطور جوجه
لبخندی زدم : میخوای من خستگیت رو برآورده کنم ؟
دیگه پوزخندش بزرگتر شد : میتونی جوجه ؟
خوب شروع کن ببینم چیکار میکنی اما قبلش این بافت مضخرف رو بکن تا خودم نکندم توله!
بافت درآوردم طوری نشستم که پشم به میز بود از پیراهن رو دونه دونه باز کردم ( به بزرگی خودتون ببخشید من تو این کار صفرم )
وقتی کامل پیراهنش رو باز کردم قشنگ با دستم همهی شکمش رو حس کردم : زود باش توله!
میدونستم که این حرف رو میزنه : صبر داشته باش یونگی....
خوب همین که گفتم شد: توله اسمم رو فراموش کردی اسم من چیه ؟
ولی خوب از لحن جدیش فهمیدم که باید کمی جدی باشم : ددی؟
پوزخندی که کم کم به لبخند تبدیل شد : آفرین جوجه !
خودم رو جا به جا کردم طوری که دقیقا روی دیگ نشسته بودم و خودم رو بهش میمالیدم
در همین حالت رفتم سراغ گردنش بوسه های ریز و خیسی رو میزدم و کلا داشتم کل بدنش رو کبود میکردم البته از یونگی دور نمونیم که داشت لذت داره و ناله میکنه و همین طور دانه کل بدنم رو لمس میکنه
۲۰مین بعد
همین طور که داشتم ادامه میدادم (به خدا نمیدونم من بچه ی خوبیم)
فکر کنم کم کم داره اثر میکنه چون دیگش که زیرمه داره بزرگ تر میشه
که بله برآید بغلم کرد و به سمت اتاق مشترکمون راه افتاد درو باز کرد و با پا بست من رو رو تخت گذاشتم روم خیمه زد : خوب مین ات میخوای منم هنرمو بهت نشون بدم
- حتما ددی !
و دیگه کل همسایه ها اون شب خواب نداشتن!
۱.۷k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.