"عاشقانه ایی به نام او" "A romance in her name" part:2
داشت به همه چیز فکر میکرد اون دختر،حالش،هویتش،شرکت،اون معامله
اون برای اینکه کسی متوجه نشه که کی هست نقابی به شکل روباه داره هروقت سر معامله ایی میرفت یا میخواست به مهمونی ایی بره از اون نقاب استفاده میکرد
دیگه داشت کلافه میشد به میزش کوبید و از جاش بلندشد و به سمت آشپزخونه رفت
از نظر تمام کارکنای اون عمارت یه ارباب خشن و بی رحم داشتن
ولی اون ته ته ته قلبش میخواست شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه ولی از اولین عشقش ناروی بدی خورد گول خورد و سادگی اون باعث مرگ پدر و مادرش شد
هروقت تویه خیابون سوار ماشین یا هرجایی که میرفت پدر و مادرارو می دید که بچه هاشون رو با چه عشقی بغل میکنن بغض بدی تویه گلوش می شست بدترین اتفاق زندگیش ممکن بود همینا باشه مرگ پدر و مادرش
با عاشق شدن به یه دختری که اصلا نمیشناختش و اطلاعی ازش نداشت باعث مرگشون شد
اون دختر با احساسات اون ارباب سنگدل بازی کرد و بهش نزدیک شد و عزیز ترین کساشو کشت با اسلحه ایی که خودش به اون دختر داده بود بهش گفته بود هرگز ازش استفاده نکنه چون واقعا خطرناک بود
هنوز دنبال انتقام بود ولی به هردری زد پیداش نکرد بیخیالش شد،سال ها گذشت و مرگ پدر و مادرش تویه مغزش زیر یک عالمه فکر و خیال خاکستر شده بود
از تویه آشپزخونه قهوه ایی برداشت و سرش رو باز کرد داخل ماگ مشکی رنگش ریخت و اون رو تویه سطل آشغال انداخت
سمت آبجوش رفت و از دستش اونو بلندکرد و تویه لیوان ریخت قاشق کوچیکی برداشت و شروع به هم زدنش کرد
هیچوقت تویه قهوش شکر یا هرچیزی که باعث شیرینیه اون قهوه بشه نمی ریخت اون قهوه رو همون جوری دوست داشت تلخ!
اون برای اینکه کسی متوجه نشه که کی هست نقابی به شکل روباه داره هروقت سر معامله ایی میرفت یا میخواست به مهمونی ایی بره از اون نقاب استفاده میکرد
دیگه داشت کلافه میشد به میزش کوبید و از جاش بلندشد و به سمت آشپزخونه رفت
از نظر تمام کارکنای اون عمارت یه ارباب خشن و بی رحم داشتن
ولی اون ته ته ته قلبش میخواست شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه ولی از اولین عشقش ناروی بدی خورد گول خورد و سادگی اون باعث مرگ پدر و مادرش شد
هروقت تویه خیابون سوار ماشین یا هرجایی که میرفت پدر و مادرارو می دید که بچه هاشون رو با چه عشقی بغل میکنن بغض بدی تویه گلوش می شست بدترین اتفاق زندگیش ممکن بود همینا باشه مرگ پدر و مادرش
با عاشق شدن به یه دختری که اصلا نمیشناختش و اطلاعی ازش نداشت باعث مرگشون شد
اون دختر با احساسات اون ارباب سنگدل بازی کرد و بهش نزدیک شد و عزیز ترین کساشو کشت با اسلحه ایی که خودش به اون دختر داده بود بهش گفته بود هرگز ازش استفاده نکنه چون واقعا خطرناک بود
هنوز دنبال انتقام بود ولی به هردری زد پیداش نکرد بیخیالش شد،سال ها گذشت و مرگ پدر و مادرش تویه مغزش زیر یک عالمه فکر و خیال خاکستر شده بود
از تویه آشپزخونه قهوه ایی برداشت و سرش رو باز کرد داخل ماگ مشکی رنگش ریخت و اون رو تویه سطل آشغال انداخت
سمت آبجوش رفت و از دستش اونو بلندکرد و تویه لیوان ریخت قاشق کوچیکی برداشت و شروع به هم زدنش کرد
هیچوقت تویه قهوش شکر یا هرچیزی که باعث شیرینیه اون قهوه بشه نمی ریخت اون قهوه رو همون جوری دوست داشت تلخ!
۲۴.۹k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.