رمان
#رمان
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:4
*ویو سارا*
همینکه نامه رو پیدا کردم سریع بازش کردم و شروع کردم خوندن:
نوشته های نامه:دوست و خواهر عزیزم میدونی که من خیلی دوست دارم و تو جزء مهمی از زندگیمی،میدونی که رویاها و علاقه هامون یکیه خواستم بهت بگم که اگر روزی اومد و اتفاقی برای من افتاد تو نباید افسرده بشی و از رویاهامون دست بکشی حتی بخاطر من!به رویاهایمان ادامه بده و اونها رو به واقعیت تبدیل کن.اگه اینکار رو بکنی من از ته دلم خوشحال میشم،مرسی عزیزم!
بعد از خوندن نامه اشکام بند نمیومد شاید بگم به اندازه ی یک رود گریه کردم
دختری که اصلا گریه نمیکرد دختری که اصلا لبخند از لبش نمیرفت الان دو ساله که همش گریه میکنه و هیچ چیزی باعث لبخندش نمیشه
خیلی ناراحت بودم و نمیدونستم واقعا با اینکه ستی پیشم نیست باید اینکار رو بکنم یا نه؟
یعنی چون اون خواسته باید انجام بدم؟در حالیکه قرار بود باهم انجام بدیم الان من به خواسته ی ستی باید تنهایی انجامش بدم؟
اینکارم درسته یانه؟
توی دوراهی سختی گیر کرده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم
این دوسال،۲سال سیاه زندگیم بودن
همینکه روی تختم دراز کشیدم خود به خود خوابم برد
(فردا صبح)
صبح بیدار شدم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و بعدش نامه رو بردم و رفتم پیش پدر و مادرم
سارا:صبح بخیر
پدر و مادر سارا:صبح بخیر
سارا:پدر،مادر، ستی برام یک نامه گذاشته لطفا بخونیدش و نظرتون رو بگید
پدر و مادرم نامه رو خوندن و با ناراحتی که تو چشاشون معلوم بود بهم نگاه کردن
مامانم:ببین سارا دخترم میدونم برات سخته میدونم رویای هردوتون بوده اما اون گفته خوشحال میشه پس از نظر من شده بخاطر ستی هم اینکار رو بکن
بابام:اره دخترم منم با مامانت موافقم حتی اگه برا یک ماه بری
سارا:اما واقعا برا سخته
بابا و مامان:میدونم دخترم
سارا:پس بزار نظر پدر و مادر ستی رو بپرسم
رفتم خونه ستی بعد از وارد شدن و احوال پرسی نامه رو دادم بهشون خوندن
سارا:خاله،عمو،نظرتون چیه باید چیکار کنم
مادر ستی:به پدر و مادرت نشون دادی؟چی گفتن؟
سارا:اره،گفتن که بخاطر ستی برم
مادر ستی:حق با اوناست،ستی گفته خوشحال میشه پس دخترم برو
پدر ستی:اره دخترم به نظرم برو
سارا:خاله،عمو میدونید برام خیلی سخته
هردوشون:اره درسته ولی بهتره بری
بعد دیگه ازشون خداحافظی کردم و رفتم
من تصمیم گرفتم میرم کره اما نه اون دختری که ذوق بی پایانی برای رفتن به اونجا رو داشت دختری الان میخواد بره که کاملا سرد شده و اینکار رو به خاطر دوستش انجام میده
رفتم خونه و به پدر و مادرم گفتم اونها قبول کردن
از گوشی برای ۳روز دیگه بلیط گرفتم
توی این ۳ روزه که فرصت داشتم ساکنو جمع کردم و یکم لباس خریدم و همه چیز آماده شده بود
رفتم پیش ستایش باهاش خداحافظی کردم
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:4
*ویو سارا*
همینکه نامه رو پیدا کردم سریع بازش کردم و شروع کردم خوندن:
نوشته های نامه:دوست و خواهر عزیزم میدونی که من خیلی دوست دارم و تو جزء مهمی از زندگیمی،میدونی که رویاها و علاقه هامون یکیه خواستم بهت بگم که اگر روزی اومد و اتفاقی برای من افتاد تو نباید افسرده بشی و از رویاهامون دست بکشی حتی بخاطر من!به رویاهایمان ادامه بده و اونها رو به واقعیت تبدیل کن.اگه اینکار رو بکنی من از ته دلم خوشحال میشم،مرسی عزیزم!
بعد از خوندن نامه اشکام بند نمیومد شاید بگم به اندازه ی یک رود گریه کردم
دختری که اصلا گریه نمیکرد دختری که اصلا لبخند از لبش نمیرفت الان دو ساله که همش گریه میکنه و هیچ چیزی باعث لبخندش نمیشه
خیلی ناراحت بودم و نمیدونستم واقعا با اینکه ستی پیشم نیست باید اینکار رو بکنم یا نه؟
یعنی چون اون خواسته باید انجام بدم؟در حالیکه قرار بود باهم انجام بدیم الان من به خواسته ی ستی باید تنهایی انجامش بدم؟
اینکارم درسته یانه؟
توی دوراهی سختی گیر کرده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم
این دوسال،۲سال سیاه زندگیم بودن
همینکه روی تختم دراز کشیدم خود به خود خوابم برد
(فردا صبح)
صبح بیدار شدم رفتم دستشویی کارای لازم رو انجام دادم و بعدش نامه رو بردم و رفتم پیش پدر و مادرم
سارا:صبح بخیر
پدر و مادر سارا:صبح بخیر
سارا:پدر،مادر، ستی برام یک نامه گذاشته لطفا بخونیدش و نظرتون رو بگید
پدر و مادرم نامه رو خوندن و با ناراحتی که تو چشاشون معلوم بود بهم نگاه کردن
مامانم:ببین سارا دخترم میدونم برات سخته میدونم رویای هردوتون بوده اما اون گفته خوشحال میشه پس از نظر من شده بخاطر ستی هم اینکار رو بکن
بابام:اره دخترم منم با مامانت موافقم حتی اگه برا یک ماه بری
سارا:اما واقعا برا سخته
بابا و مامان:میدونم دخترم
سارا:پس بزار نظر پدر و مادر ستی رو بپرسم
رفتم خونه ستی بعد از وارد شدن و احوال پرسی نامه رو دادم بهشون خوندن
سارا:خاله،عمو،نظرتون چیه باید چیکار کنم
مادر ستی:به پدر و مادرت نشون دادی؟چی گفتن؟
سارا:اره،گفتن که بخاطر ستی برم
مادر ستی:حق با اوناست،ستی گفته خوشحال میشه پس دخترم برو
پدر ستی:اره دخترم به نظرم برو
سارا:خاله،عمو میدونید برام خیلی سخته
هردوشون:اره درسته ولی بهتره بری
بعد دیگه ازشون خداحافظی کردم و رفتم
من تصمیم گرفتم میرم کره اما نه اون دختری که ذوق بی پایانی برای رفتن به اونجا رو داشت دختری الان میخواد بره که کاملا سرد شده و اینکار رو به خاطر دوستش انجام میده
رفتم خونه و به پدر و مادرم گفتم اونها قبول کردن
از گوشی برای ۳روز دیگه بلیط گرفتم
توی این ۳ روزه که فرصت داشتم ساکنو جمع کردم و یکم لباس خریدم و همه چیز آماده شده بود
رفتم پیش ستایش باهاش خداحافظی کردم
۶.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.