دانشمند و پرنسس پارت ۵ ♡ 🪄 (:
£ چی میخوای ازم ؟
¥ من چیزی نمیخوام فقط دارم بهت هشدار میدم ببین تگه یه بار دیگه سعی کنی فرار کنی واست جنازه ی بچه هاتو میارم ، خب دیگه خدافظ .
از زبان ا.ت :
بعد حرفاش دوباره خودشو شکل پادشاه کردو برگشت قصر منم سریع رفتم تو قصر که برم به نامجون خبر بدم که دیدم شاهدخت نیا نشسته رو پایه نامجون و واسش عشوه میاد اون لحظه از عصبانیت قرمز شده بودم ولی خودمو اروم کردم و به نامجون علامت دادم تا بیاد .
نامجون : علامت ا.تو فهمیدم این دختره ی نچسبو یه جوری پیچوندم بعدم رفتم پیش ا.ت .
ا.ت : واسه نامجون داستانو گفتم و یه نقشه ی خفن کشیدیم روز عروسی چنان جنجالی راه بندازیم .😎
* روز عروسی *
ا.ت : عاقد چرت و پرتاشو شروع کرد ، ولی قبل اینکه شاهزاده بله رو بگه رفتم پیش پادشاه... ببخشید پدر جان یه عرضی داشتم .
¥ بگو دخترم !
ا.ت : ازتون میخوام نامجون رو به یه سنگ بزرگ تبدیل کنید چون قبل اینکه با پسر شما ازدواج کنم عاشق من بود پس نمیزاره با پسرتون خوشبخت بشم و اگه نگران دخترتون هستین دخترتون هم داره به نامجون خیانت میکنه چون شاهدخت نیا عاشق یکی از زیردست هاتون هست .
¥ چییییییییی ؟
نیا : تویه هر.زه چی میگی هاااااا ؟
ا.ت : پادشاه خواست اونارو سنگ کنه ولی من سریع یه آینه برداشتم و گرفتم جلویه پادشاه که خودش تبدیل به سنگ شد.
یوجون : با پدرم چیکار کردی ؟ ( عصبی )
ا.ت : اون پدر شماها نیست جادوگره ببینید تبدیل شده به جادوگر .
نیا : پدر واقعی ما کجاست؟ ( گریه )
ا.ت : بیایین تا بهتون نشونش بدم .
نیا و یوجونو بردم پیش باباشون محکم همو بغل کردن .
£ ازتون ممنونم اگه شماها نبودید من نمیتونستم بچه هامو ببینم .
نامجون و ا.ت : خواهش میکنم.
£ خب شنیدم اینجا اومدید تا آدرس کسی رو بگیرید .
ا.ت : بله شما میدونید شهر هزار ستاره کجاست ؟
£ هعییی شهر بچگی هام .
نامجون : منظورتون چیه ؟
£ راستش من چند وقتی هست از اون شهر خبر ندارم ولی شماها باید پیر بزرگ خان رو پیدا کنید اون از شهر هزار ستاره خبر داره .
ا.ت : پیر بزرگ خان کجاست ؟
£ تو شهر بعدیه .
نامجون : ممنون .
نیا : ام ا.ت چیزه بابت رفتارم ببخشید !
ا.ت : عیبی نداره از دیدنتون خوشحال شدم شاهدخت .
نیا : همچین پرنسس .
___________
لایک و کامنت !
¥ من چیزی نمیخوام فقط دارم بهت هشدار میدم ببین تگه یه بار دیگه سعی کنی فرار کنی واست جنازه ی بچه هاتو میارم ، خب دیگه خدافظ .
از زبان ا.ت :
بعد حرفاش دوباره خودشو شکل پادشاه کردو برگشت قصر منم سریع رفتم تو قصر که برم به نامجون خبر بدم که دیدم شاهدخت نیا نشسته رو پایه نامجون و واسش عشوه میاد اون لحظه از عصبانیت قرمز شده بودم ولی خودمو اروم کردم و به نامجون علامت دادم تا بیاد .
نامجون : علامت ا.تو فهمیدم این دختره ی نچسبو یه جوری پیچوندم بعدم رفتم پیش ا.ت .
ا.ت : واسه نامجون داستانو گفتم و یه نقشه ی خفن کشیدیم روز عروسی چنان جنجالی راه بندازیم .😎
* روز عروسی *
ا.ت : عاقد چرت و پرتاشو شروع کرد ، ولی قبل اینکه شاهزاده بله رو بگه رفتم پیش پادشاه... ببخشید پدر جان یه عرضی داشتم .
¥ بگو دخترم !
ا.ت : ازتون میخوام نامجون رو به یه سنگ بزرگ تبدیل کنید چون قبل اینکه با پسر شما ازدواج کنم عاشق من بود پس نمیزاره با پسرتون خوشبخت بشم و اگه نگران دخترتون هستین دخترتون هم داره به نامجون خیانت میکنه چون شاهدخت نیا عاشق یکی از زیردست هاتون هست .
¥ چییییییییی ؟
نیا : تویه هر.زه چی میگی هاااااا ؟
ا.ت : پادشاه خواست اونارو سنگ کنه ولی من سریع یه آینه برداشتم و گرفتم جلویه پادشاه که خودش تبدیل به سنگ شد.
یوجون : با پدرم چیکار کردی ؟ ( عصبی )
ا.ت : اون پدر شماها نیست جادوگره ببینید تبدیل شده به جادوگر .
نیا : پدر واقعی ما کجاست؟ ( گریه )
ا.ت : بیایین تا بهتون نشونش بدم .
نیا و یوجونو بردم پیش باباشون محکم همو بغل کردن .
£ ازتون ممنونم اگه شماها نبودید من نمیتونستم بچه هامو ببینم .
نامجون و ا.ت : خواهش میکنم.
£ خب شنیدم اینجا اومدید تا آدرس کسی رو بگیرید .
ا.ت : بله شما میدونید شهر هزار ستاره کجاست ؟
£ هعییی شهر بچگی هام .
نامجون : منظورتون چیه ؟
£ راستش من چند وقتی هست از اون شهر خبر ندارم ولی شماها باید پیر بزرگ خان رو پیدا کنید اون از شهر هزار ستاره خبر داره .
ا.ت : پیر بزرگ خان کجاست ؟
£ تو شهر بعدیه .
نامجون : ممنون .
نیا : ام ا.ت چیزه بابت رفتارم ببخشید !
ا.ت : عیبی نداره از دیدنتون خوشحال شدم شاهدخت .
نیا : همچین پرنسس .
___________
لایک و کامنت !
۳.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.